اولین برف




امروز صبح اولین برف بارید...
خیلی‌ روی زمین نمیمونه اما،..اولین بود،...
صبح زود از پنجره به محیط ساکت و آروم نگاه می‌کنم...
عجیبه،...بعد از سالها دقیقا احساس روز های دور رو دارم
چشم هام رو می‌بندم و به یاد میارم...
عجیبه که بعضی‌ سالهای زندگی‌ از آدم جدا نمیشن
بعضی‌ سالها گم میشن و تو اصلا به یاد نمی‌ یاریشون
بعضی‌ سالها زنده جلو چشمت حاضرن....همیشه...
تو بیداری تو رویا
هنوز خواب باغی‌ رو میبینم که بهترین سالهای نوجوانی رو توش گذروندم
هنوز خواب خونه رو میبینم
هنوز خواب آدم هایی رو میبینم که سالهاست ندیدمشون،
...اما همیشه با من هستند
گاهی وقتی‌ چشم باز می‌کنم نمیدونم  کجا هستم!...
آه...امروز اولین برف بارید....
و من غرق امید و شادی بودم.... وقتی‌ اولین دونه‌های سفید برف روی درخت نشست...
و شادی رو زیر پوستم حس کردم ....

تکرار تلخ غصه





سکوت شب با تکرار دوباره قصّه تلخ شکست... 

با صدای هق هق گریه ها، ....
چشمه اشک‌ها جوشید....
چشمه اشک‌ها خشکید ....
و من در عجبم از این دنیای بی‌ وفا، که با دلسنگی تمام گٔل‌ها رو پر پر میکنه، و بعد به حقیقتی تلخ میرسم که مرگ در همین نزدیکیست، در چند قدمی‌ ما،....وقت کوتاهه، باید همه رو دوست داشته باشم و دلی‌ رو نشکنم...
وقت کوتاهه....
.....






دو تا دستاشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم:
-تو چی‌ کار کردی؟خودت میفهمی؟
نگاهم نمیکنه
تکونش میدم
-چی‌ کار داری میکنی‌؟حواست هست ...این تویی‌؟
نگاهش به آسمونه، آروم میگه: خودت هم میدونی‌ ...
میگم: من که نمیدونم چی‌ داره به سرت میاد، بسه دیگه تمومش کن،..همین امروز همین لحظه،...
پوزخندی میزنه، ...
- من که کاری نکردم فقط چند روز تو رویاهام زندگی‌ کردم،...
دوباره تکونش میدم: کدوم رؤیا چشماتو باز کن
میگه: حواسم هست، خدا باهامه...
عصبانی‌ ولش می‌کنم
-حرف از خدا نزن،....هیچی‌ نگو،....
-این یک نشونه از خداست...حسش می‌کنم هر لحظه، با تک تک سلول‌های بدنم حسش کردم، با این حرفات حال منو نگیر...این فقط یک رویای حقیقیه همینو بس،...
میزنم زیر گریه...بسش کن،....تمومش کن،....تو همه چیز داری....
عصبانی‌ برمیگرده طرفم: میدونم اینا رو نگو خودم میدونم، خودم به موقع درستش می‌کنم،...خدا باهامه،...از اول بود ..کنارم میمونه
دیوونه شده ....مرز بین درد و شادی رو گم کرده..از شدت گریه به زمین می‌افتم،....اما دیگه رفته،....

باور




ای دوست
مرا به رودخانه باور‌ها و رویاها ببر
روحم را ببین، قلبم را ببین
باید پرواز کنم...اما...
عهد می‌بندم که بازگردم
زمانی‌ که سکوت آسمان‌ها را فرا گرفته باشد
ای دوست بازمیگردم
در بینهایت به دنبال تو خواهم گشت
و به تو خواهم رسید
بگذار امید داشته باشم
که روزی همه ما به آرامش خواهیم رسید
در رودخانه رؤیا‌ها و باورها یمان.......


خواب


 
تا به حال خواب پرواز رو دیدی؟
که یهو اوج میگیری و به آسمونها میری؟!...
میائی‌ به سطح زمین و دوباره به اوج میری!!
تا بحال خواب راه رفتن روی آب رو دیدی؟
که سبکبال مثل یک نسیم از روی موج‌های آب میپری؟
زیر پات خالیه ولی‌ اطمینان داری که غرق نمیشی‌؟
من خوابشون رو دیدم ...
من خواب مکان‌های دوری رو دیدم که نمیشناختم، ولی‌ سخت بهشون دلبسته بودم،...
خواب دخترکی ...گوشه ای‌‌ از دنیا که با رویای عروسکی با خواب میره که شاید هیچ وقت به دست نیاره،....
خواب مردی با دلی‌ پر از نور و روشنی، که تنهاست، ....و به فردا‌ها چشم دوخته،...
خواب خونه ای‌‌ بزرگ که از هر طرف دری داره به سوی روشنی،...
و تو نمیدونی این آدم ها کی‌ هستند، این اتاق کجاست...
تو کی‌ هستی‌؟
اینجا چه میکنی‌؟!!!
من خوابشون
رو دیدم،...
ولی‌...نه‌! صبر کن!...
نکنه که اینها خواب نبودند؟!....



تمام اختیارم



لحظه شماری کردم تا بیام و براتون بگم،...
بگم که چی‌ پیدا کردم،...
می‌خوام پیتزا درست کنم، یک دستور خمیر جدید، با یک سینی مخصوص پیتزا جدید، همه چیز آماده است، رادیو رو روشن می‌کنم، گوینده در مورد آهنگ‌های دهه ۸۰ صحبت میکنه، من همینطور که گوش میدم، سس پیتزا رو روی خمیر میدم و ..پنیر پیتزا..مخلفات...
یکهو انگار شوک بهم وارد می‌شه، قاشق از دستم می‌افته، ...
....
تا به حال شده بگردی و بگردی..ولی‌ ندونی واسه چی‌ داری میگردی؟

بعد اون چیزی که دنبالشی یکهو زنده جلو چشمات بیاد،
 با شنیدن این آهنگ چنین حسی به من دست داد، انگار دوباره ۱۵ ساله شدم، تو اون باغ قشنگ تو شهر قشنگم، جائی‌ که خیلی‌ دوره، جائی‌ که به خوابم میاد و برای دیدنش بیقرارم،
  ۱۵ سالگی و لحظه هایی که فکر میکنی‌ همیشه عاشقی .... انگار تک تک سلول‌های بدنم به رقص در میاد، بیشتر از ۱۰ ساله که نشنیدمش ولی‌ زاویه زاویه موسیقی‌ تو ذهنمه....

...وای که شب دنیای منه،

روزچه اهمیتی داره وقتی‌ که شب انقدر پر رمز و رازه،...
صدأیی میشنوم... چیزی بین دیوارها در حال شکستنه، ..
یادت باشه که وقتی‌ در کوچه پس کوچه‌های روح سرگردانم قدم میزنی‌ سفید بپوشی‌،... 
وای که تو تمام اختیار رو از من میگیری،...
شب‌ها و روزها پشت سر هم میگذارند و من هرگز به این نمیندیشم که چرا؟
چون تو کمک میکنی‌ من خودم رو فراموش کنم،
وای که تو تمام اختیار رو از من میگیری،...
بگذار در جنگل رو
یا‌هایم زندگی‌ کنم،
من توان بلند شدن و جنگیدن ندارم،...
من توان باور کردن یک فردای جدید رو ندارم،..
اما میدونم باید به چیزی ایمان
بیارم،
پس بذار ایمان
بیارم
که فردایی وجود نداره،...




درخت



نازک بودم و شکننده،
لرزان بودم و پر هراس
به دست باد ...
فکر کردم نورخورشید آرامش بخش روح خسته‌ام باشد ... تنم را سوزاند
آب رود
، سیراب کننده روح تشنه‌ام باشد ... تنم را لرزاند
به جان خریدمش ، آخر من درختی بودم...
با دلی‌ پر امید به آینده
،
که پر باری برگ‌هایم سایه بان دلم تنهایم شود...دریغ...
تو تابیدی و سیرابم کردی اما روحم را ندیدی
،
دلم خسته‌ام را ندیدی،
حالا من درختی‌ام پر بار و صبور،
مردمان زیر سایه‌ام نفس تازه میکنند،

اما روحی‌ ندارم ....
روحم را پس بده

تا با سخاوت بیشتری ببخشم آنچه که می بخشم ...

پناهگاه





چند روزی میشد که تو خودش بود، مثل سابق نه میگفت و نه میخندید، همش فکر می‌کردم چی‌ شده تا اینکه دیروز، اون یکی‌ همکارم ازش پرسید بگو که داری صاحب یک بچه جدید میشی‌...
با تعجب نگاهش کردم، اینجوری ادامه داد که خواهر شریک زندگیش ۲ تا بچه داره یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۶ ساله، مادر بچه‌ها از لحاظ فکری مریضه، از خونه اصلا بیرون نمیره، از ظاهر شدن تو جمع پرهیز میکنه، همش فکر می‌کنه چاق یا زشته یا مردم اونو با دست به هم نشون میدان، تا اینکه اینجور تصمیم گرفته شده که این مادر صلاحیت بزرگ کردن این بچه‌ها رو نداره و میخوان از مادر جداشون کنند، گفت: حتی وقتی‌ برای بردن بچه‌ها اومدن رفته طبقه بالا و پائین نیومده، حالا ۲ برادر این خواهر تصمیم گرفتند که هر کدوم یکی‌ از این بچه‌ها رو به فرزندی قبول کنند،همکارم خودش ۲ پسر ۸ و ۶ ساله داره، جالبه که هنوز ازدواج نکرده با پدر بچه‌ها ولی‌ درست مثل یک زن و شوهر زندگی‌ میکنند، خانواده همکارم که شامل پدر و مادرشون هستند هم طبقه بالا زندگی‌ میکنند که کلی‌ کمک حالشون هستند، حالا این تصور میاد تو ذهنمون که چرا؟ چیزی که روزهای اول واسه من هم سوال بود، ولی‌ این ۲ نفر به قدری برای هم احترام قائل هستند و زندگی‌ متعهدی به هم دارند که باور نکردنیه، و حالا دارند یک موجود کوچیک و بی‌ پناه دیگه رو به جمع خودشون اضافه میکنند، میگفت این بچه‌ها تازه یک ساله که شروع کردند به خوردن میوه و سبزیجات، دفعات اول براشون خیلی‌ سخت بده و حالشون رو به هم میزده... پسر ۹ ساله دیابت داره ولی‌ خودش از خودش مراقبت می‌کنه ..... خیلی‌ باهوشه،...میگفت من مطمئنم اگه هم چین اتفاقی‌ واسه بچه برادر یا خواهر من هم می‌افتاد دوست پسرم قبول میکرد که اونا رو به فرزندی قبول کنیم و حالا من همه سعی‌‌ام رو می‌کنم که بهترین‌ها رو داشته باشه و به دانشگاه بره، ...جالب اینه که اصلا دلم خوشی از خونواده مثلا همسرش نداره، و خیلی‌ اذیتشون کردند، اما نهایتا این ۲ راهشون رو جدا کردند، و حالا بچه‌های همکارم پدر بزرگ و مادر بزرگشون (از طرف پدری) رو اصلا ندیده اند...
من که از تنهائی‌ و بیکسی اون ۲ تا بچه بغض داشتم دیدم تو چشم‌های خودش هم اشک جمع شده، مدتی فقط نگاه هم کردیم و هر دو سعی‌ کردیم نذاریم اشک‌ها بریزند،
و من فکر می‌کردم، ما انسان‌ها گاهی‌ اوقات ذهن و روح خودمون رو چنان درگیر مسائل پوچ زندگی‌ می‌کنیم که ارزش‌ها انسانیت‌ها رو فراموش می‌کنیم، در صورتی که دنیا پره از چیزای زیبا، پره از دستأیی که منتظرند دست نوزشگری اونا رو لمس کنه و به سمت خودشون بکشه،...
و به خودم فکر می‌کنم....که چقدر دورم از همه این خوبی‌ ها، و چقدر موند
ه تا به اونجا برسم، و چقدر زمان کوتاهه،...

حیات خلوت




بهار آمد و رفت، ولی‌ در حیات ما بهار نیامد،
درختها شکوفه زدند و برگشان ریخت...
ولی‌ دل‌ تنها‌ی من شکوفه نزد ...
تو را خواستم با تمام خوبی‌ هایت
ولی‌ نیامدی...نگاهم کردی، ولی‌ قدمی‌ برنداشتی،...
من محکوم شدم، محکوم به زمستان سرد...
تنها
در حیات خلوت دلم....








تمام من




باد وزید ...
طوفان گرفت ...
سیل آمد ...
هیچ نگاه نکردم،
دلم قرص بود، روحم سیراب 

درخت‌ها شکستند،
زمین لرزه آمد،
هیچ نگاه نکردم
صبور بودم و بی‌ باک
آوار آمد،
روی سرم خراب شد
هیچ نگاه نکردم
عاشق بودم و پر امید
دلم را میخواهی‌؟ بگیر مال تو !
جسمم را میخواهی‌؟ باشد مال تو !
روحم را میخواهی‌؟ آرزو دارم مال تو باشد 

اما ... اگر تو بخواهی ... ...


روحم ... سیراب است و صبور
بی‌ باک است و عاشق ...
میدانی چرا؟ آخر امید دارد و نور

منشور زندگی‌




آنچنان به آینده میاندیشم و در آن گم شده‌ام که فکر میکنم:
آیا روزی آینده گذشته‌ام میشود؟یا نه، با گذشت زمان همه چیز رنگ میبازد!
عشق ...
عشق رونده ای‌‌ است بدون هیچ توقفی،
و من نزدیک و نزدیک تر میشوم، تا به آ‌ن‌ نقطه نورانی برسم...
بیا تا با خیلات و رویاهای گمشده مان زندگی‌ کنیم،
آخر آنها خورشید شبهای تارند،...اگر نکنیم هرگز معنی‌ و لذت زندگی‌ را نفهمیده ایم
و وقتی‌ زمانی‌ رسید که حس کردیم که به آخر خط رسیده ایم دیگر دلیلی‌ برای گریه نیست...
چون دستی‌ داریم که همیشه برای کمک رسانی آماده است..
و آ‌ن‌، نور همیشگی‌ است ...
___________________________
الهام گرفته از آهنگ منشور زندگی‌: انیگما

هم سفر





 
هم سفر
 
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
 
و چون باد می گذرد
 
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
 
خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی
 
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
 
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
 
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
 
یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را
 
و یک شیوه  نگاه کردن را
 
مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی
 
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
 
و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است
 
عزیز من
 
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
 
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست
 
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
 
من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
 
عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد
 
بگذار درعین وحدت مستقل باشیم
 
بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم
 
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
 
بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم
 
اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند
 
بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل
 
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست
 
سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست
 
بیا بحث کنیم
 
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
 
بیا کلنجار برویم
 
اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
 
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد
نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ  کنیم
 
من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم
 
و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم
 
عزیز من ! بیا متفاوت باشیم

* منتخبی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم - نوشته زنده یاد نادرابراهيمي 

سراسر خوبی‌...




گاهی اوقات کافیه یک بیت شعر بخونی‌ تا دلت زیر و رو بشه،...
کافیه فقط یک سطر از یک رمان سراسر پاکی‌ رو بخونی‌ و قلبت به رقص در بیاد،....
گاهی کافیه به سفیدی بالهائ یک پرنده خیره بشی‌ و دلت مثل آینه صیقلی بشه...
من تمام این خوبی‌‌ها رو می‌خوام...با تمام وجودم می‌خوام،...می‌خوام قلبم پر بشه از پاکی‌ و سفیدی، بزرگ  بشه مثل یک  اقیانوس،...می‌خوام خالیش کنم از هر چی‌ کینه و بدیه، هر چی‌ دروغ و نیرنگه، هر چی‌ سیاهی و خاموشیه...
میخونم بیشتر میخونم،...به نوای خوش آهنگ عشق گوش میدم و لبریز میشم از عشق، امید، شادی، پاکی، محبت، ...
دلم میخواد لبریز بشم انقدر که دیگه جأیی نباشه،
بیا دستمون رو به هم بدیم و پر کنیم دلهامون رو از هر چی‌ خوبیه...
بیا صیقلی بشیم...
که هر چی‌ تو این دنیا هست همه ش عشقه و نور...
________________________________
ممنون از سپیده عزیز برای "باغ پاییز" ...



گرمای روزهای سردم




توی این هوای دلگیر پائیزی،
توی این روزأیی که حتی اول صبح مثل عصر دلگیر میمونه
هوا بوی بارون میده،....
و آفتاب از شهرمون رخت بربسته،...
دل من شادابه
به یک بهانه کوچیک شادابه، به شنیدن صدای آهنگی که آروم از اون دورها میاد...
به نوای آشنایی که میشنوی و درش غرق میشی‌....
دل من شادابه...
دستانم رو باز می‌کنم و این هوا رو در آغوش می‌کشم، میگذارم که نسیم موهام رو نوازش بده ... می‌خوام در این شادی غرق باشم...
و اینها همه بهانه اند،

بهانه اصلی‌ تو هستی‌ ...      
تو خورشید روزهای بی‌ آفتابی...

تو گرمای روزهای سردی... 
تو نور روزهای تاریکی‌...
این همه آرامش رو از من دریغ مکن...                                  


بی‌ تو ؟



دوست داشتم تا آخرین لحظه دستانت را در دستانم بفشارم
در نی‌ نی‌ عمیق چشمان سیاهت زیبایی شب را ببینم..
نگاهت را از من گرفتی‌
دستانت را از من گرفتی‌
حالا...
بی‌ حضور نگاهت
 بی‌ حضور گرمای دستت
  چه کنم؟  

 ***

در نگاهت همه چیز را خواندم
احتیاج نبود به گفتن
اگر لبانت شرم داشت
چشمانت نداشت
لحظه‌ها و دقایق بر سرم فرود می‌آیند
زخم دلم چرکین است
مرحمش تویی
دریغ نکن...
_________
October 14, 2009 

کودکی




کوچکتر که بودم
دیوارها بلند بود
آرزویم بود که بلندتر شوم ...
آنسوی دیوار را ببینم...
آنور دیوار، دنیای رنگی من بود
دنیای پر رمز و راز ...
دنیای پروانه ها
دنیای پرستوهای عاشق،
بزرگتر میشودم...
چشمم همچنان به آنسوی دیوار بود، ...
چه رویا ها که نداشتم،
چه آرزوها که در سر نبروراندم ...
چشمم آنسوی دیوار بود،
آخر چقدر انتظار؟
تا زمانش سر رسید...
بزرگ شدم...
وقتی‌ بزرگ شدم، آنسوی دیوار را دیدم
آنسوی دیوار را رفتم
...
چیزی نبود ...
آنگاه حسرت روزهای گذشته را خوردم ...

_________________________________________

October 14, 2009 11:41 p.m


"خوداگاهی"Self-Awareness



اولین قدم برای توسعه ۵ صلاحیت در خودمون "خوداگاهی"Self-Awareness است، که به احساساتمون گوش بدیم و ازشون درس بگیریم.

اگه احساسمون رو نشناسیم و ندونیم چی‌ هستند چطور می‌تونیم احساس دیگران رو درک کنیم؟ وقتی‌ نسبت به احساسمون آگاهی‌ پیدا کنیم میفهمیم که چه چیزأیی ما رو خوشحال ، ناراحت امیدوار یا ناامید میکنند.هر چه بیشتر آگاهی‌ پیدا کنیم بهتر میتونیم کنترل کنیم، سپس میتونیم انتخاب کنیم که چه عکس العملی نشون بدیم...انتخاب قدرت به همراه میاره...وقتی‌ این توانائی رو داریم که انتخاب کنیم قدرت پیدا می‌کنیم، قدرتی که هیچ عکس به هیچ قیمتی‌ نمیتونه از ما بگیره...

*اولین قدم اینه که تفاوت بین"من فکر می‌کنم" و "من احساس می‌کنم" رو درک کنیم، بهترین تمرین اینه که از خودمون بپرسیم آیا این یک احساس که من دارم؟یا یک فکر ، که باعث شده به این نتیجه برسم؟

**با احساساتمون صادق باشیم حتی اگر بین احساسی‌ برامون تلخ و سخته اون رو بیان کنیم...رودررویی با این احساس نتیجه ش بهتر از اینه که بعدا دوباره به خودمون برگرده ...

***Feedback دوستان قابل اعتماد و افراد خانواده بهترین ملک هستند که در مورد رفتارهای خودمون آگاه تر بشیم پس با آغوش باز این Feedback ها رو بپذیریم...همیشه به یاد داشته باشیم که اگه احساساتمون رو بفهمیم خیلی‌ بهتر میتونیم روابطمون با دیگران رو تحت کنترل درریم...از خودمون بپرسیم درون من چه میگذرد؟

حالا به خودتون از ۱ تا ۱۰ نمره بدید.خوداگاهی خودتون رو چطور میسنجید؟

ادامه دارد...


عقل(هوش) احساسی‌






به دینا گفتم: تو شرایط سختی به سر میبردم...نومید بودم و غمگین، دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم،...واسه یک لحظه چشمم به رز بنفش افتاد، و واقعاً تموم حرفات برام زنده شدن، احساس کردم این که مشکلی‌ نیست .. از پس بزرگتر از این بر اومدم،..نمیدونم چه حسّی بود ولی‌ منو دوباره امیدوار کرد بلند شدم و از اون به بعد هر روز گل رز رو جلو چشمم دارم....
دینا فقط چشماش پر از اشک شده بود شاید فکر نمیکرد انقدر تاثیر گذر باشه...ولی‌ بوده و هست خیلی‌ از بچه‌ها در طی یک سال تحت تاثیر حرفای قشنگش کارهای بزرگی‌ کردند...

کلّ این مبحث راجع به "عقل یا هوش احساسی"‌ هستش که چطور در محیط کار و در زندگی‌ شخصیمون ازش استفاده کنیم. هوش احساسی‌ به این معنی‌ نیست که همیشه "خوب" باشیم بلکه به این معناست که "صادق " باشیم. نسبت به احساساتمون و همینطور احساسات دیگران کاملا آگاهی‌ داشته باشیم.هوش احساسی‌ به این معنی‌ نیست که احساساتی باشیم بلکه به این معناست که در برابر احساساتمون آگاهانه رفتار کنیم، اونها رو بشناسیم و تحت کنترل خودمون در آریم.

برای بالا بردن هوش (عقل) احساسی‌ ۵ صلاحیت لازمه که باید به ترتیب کسب بشن:

  1. خویش آگاهی ‌Self-Awareness
  2. خویش تنظیمی Self-Regulation
  3. خویش انگیزی Self-Motivation
  4. یکدلی Empathy
  5. ارتباطات موثر Effective Relationshi
و اینکه مزایای این هوش احساسی‌ چیست؟ باید بگم که کسب مهارت هایی از قبیل: حل مشکلات شخصی‌ یا کاری، ارتباطات با دیگران و از همه مهمتر اجتناب از برخورد و کشمکش و احیانا ناسازگاری ...

هوش احساسی مثل یک آژیر خطر میمونه که به ما میگه الان قضیه از چه قراره، وقتی‌ یک احساس نا مطبوع برامون پیش میاد احساس هوشی به ما آلارم میده تا به هوش باشیم و برای کنترل این احساس اقدام کنیم،

اولین قانون هوش احساسی‌ به ما میگه:

میدان نبردتون رو آگاهانه انتخاب کنید و قبل از ورود به این میدان از خودتون بپرسید آیا این میدان نبرد ارزش اینکه من توش از بین برم رو داره؟

*خیلی‌ جالبه، یک لحظه به زندگی‌ شخصیمون فکر کنیم به دوستان خانواده همسر بچه ها، بارها شده بدون فکر وارد یک مجادله زبانی‌ شدیم که آخرش جز پشیمونی برامون چیزی نداشته، این قانون رو با جون و دل‌ میپرستم، و آویزه گوشم کردم، ...

ارزشش رو داره؟...

نه!؟...

پس چرا خودم رو درگیر کنم؟*

ادامه دارد ...





سمینار امسال


یک سمینار سالانه هست که امسال برای سومین سال توش شرکت داشتم.همکارانمون از سراسر آنتاریو جمع میشن و یک جمع گرم و صمیمی‌ رو تشکیل میدن، کسی‌ که این سمینار‌ها رو برگزار میکنه یک موجود دوست داشتنی، یک زن ایتالیأیی ساکن آمریکا، دینا ست، که وجودش پر از شور زندگی و کلامش پر از نور، هر کسی‌ رو از هر گروه سنی‌ و هر عقیده و مسلکی به خودش جذب میکنه چون از عشق به زندگی‌ میگه. امسال هم مثل سالهای دیگه این سمینار در یک روز پائیزی بارونی‌ برگزار شد...راس ساعت ۹ صبح جلو هتل بودم ماشین رو به دربون سپردم و با عجله به طبقه بالا رفتم، همه بودن ۱۷ نفر منتظرم بودند، دینا با دیدنم جلو اومد محکم همیدگه رو در آغوش گرفتم و دوباره به خاطر ازدواجش بهش تبریک گفتم، همکارم رو به دینا گفت هنوز خسته نشدی از شنیدن این جمله و دینا با همون شور همیشگیش گفت نه!

دینا پر از انرژیه سراسر دنیا رو گشته و کلاسهاش رو در هر گوشه دنیا برپا میکنه، خیلی‌ خوشحال بود که ازدواجش باعث نشده که دیگه نتونه این سفر‌ها رو انجام بده، در فواصل کلاس که از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد ازظهر بود عکس‌های عروسیش رو رو پرده بزرگ به نمایش گذشت، تک تک افراد توی کلاس که در رده‌های سنی‌ مختلفی‌ هستند پر از اشتیاق هستند، اشتیاق اینکه امسال دینا برامون چی‌ میگه، و تنها اون مطلب ساده نیستند، اون لحظه هایی هستند که همگی‌ از زندگی‌ شخصیشون با هم شریک میشن، درد‌ها رنج‌ها و شادی هست که با هم شریک میشن، همه هیجان زده هستند که بعد از یک سال دوباره با هم همه یک جا جمع شدیم.

دینا سال گذشته به تک تکمون یک ٔگل روز بنفش داد، بهمون گفت ٔگل روز رو براتون انتخاب کردم چون خیلی‌ special و می‌خوام هر زمان که به این ٔگل روز نگاه می‌کنید به یاد بیارید که به عنوان یک زن شما هم special هستین، خودتون رو باور کنید ونگذارید که در جریان زندگی‌ حوادث ناگوار شما رو از یا در بیارن،....یادمه لحظه خداحافظی همه گریه میکردند و برای من خیلی‌ عجیب بود که فوران احساساتی رو میدیدم که همیشه فکر می‌کردم مختص ما ایرانی‌‌ها و شرقی هاست، ولی‌ اینطور نبود....

می‌خوام مطلب سمینار امسال رو با شما شریک بشم، ...

امیدوارم که برای شما هم ایجاد انگیزه کنند همینطور که برای من کردند....

تقصیر تو بود




وقتی‌ دلم گرفت هیچ کس نبود...
وقتی‌ دست گرمت را خواستم هیچ دستی‌ نبود...
وقتی‌ نگاه گرمت را خواستم هیچ نگاهی‌ نبود...
دلم گرفت
از زندگی‌، از روز‌های تکراری از گرمأیی که دیگر نبود، از سرمأیی که خوب میدیدم تا دو قدمی‌ من فاصله دارد...
و راه گریزی نبود ...

زمزمه کردم:
*تقصیر من نبودکه با این همه . . .
که با این همه امید قبولی
در امتحان ساده‌ی تو رد شوم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم*
__________________________
قیصر امین پور

سرزمین دور


صبح که بیدار شدم کمی‌ دور تر از من نشسته بود...

ساکت و آروم...
فهمیدم حرف زیاد داره واسه گفتن...
چشم‌های ورم کرده ش حاکی از گریه‌های شبونه اش بود....
فکر کردم خواب میبینم ولی‌ اون واقعی بود....
پرسیدم: خوبی‌؟
گفت: می‌خوام برم یه جای دور ... اگر مدتی بهت سر نزدم از من دلخور نباش...
پرسیدم: کجا؟
گفت: جأیی که دست هیچ کس به من نرسه من باشم و باد و دریا....
من باشم و نسیم خنک و گرمای آفتاب....
ریزش بارون باشه و صدای آبشار....
خنیدم....چنین جأی هست؟....ناباورانه به سمتم برگشت گفت: هست!....
یک روز با خودم تو رو میبرم تا ببینی‌....وقتی‌ خسته باشی‌ تنت رو به آب میسپری...
وقتی‌ نامید باشی‌ تنت رو به گرمی‌ آفتاب میسپری، وقتی‌ گریه میکنی‌ بارون اشکات رو میشوره..
هست !!... با خودم یک رو میبرمت....تا توی باد بدوی،...و با نسیم یکی‌ بشی‌....
قلبم میزد....
یعنی‌ میشد؟یعنی‌ میشد من هم اونجا باشم؟!!!!

از رویاش خودم رو روی تخت رها کردم....چشم هام رو بستم، صدای آب رو شنیدم....لحظه ای‌ چشمات رو بند...تو هم میشنوی؟؟؟!!!

رهائی و بازگشت



تا به حال این اتفاق برات افتاده که یک چیز ارزشمند یا یک شخص ارزشمند رو خیلی‌ دوست داشته باشی‌ و بدونی داری از دست میدیش؟...

تا حالا شده که به خاطر عشق از چیزی یا کسی‌ بگذری؟

میدونی‌ اگه نداشته باشیش می‌گذره ولی‌ سخت می‌گذره...

بعد با تمام وجود رهاش کنی‌،...به دست باد بسپریش؟

بعد شده که به تو برگرده؟ ...

من مطمئن هستم دوباره برمیگرده اون حس ناشناخته ... اون آرامش خیال به تو برمیگرده...

پس اگه دچار چنین حالی‌ شدی رهاش کن،...

از قلبت جداش کن،...

و ببین چطور به سمت تو برمیگرده...



دفتر خاطره ها


میخونم و چشمام بارونی‌ میشن،...

تو این عصر تکنولوژی که دیگه از نامه کاغذی خبری نیست، فکر میکنی‌ نامه‌های الکترونیکی‌ اون حس لطیف و عاشقانه رو ندارند، ولی‌ من خوندم و چشمام بارونی‌ شد،...دلم پر امید شد، حس کردم بودنم مهمه، حس کردم کسی‌ هست که با دیدن نامه من دلش گرم میشه و منو دلگرم میکنه،...گاهی‌ اوقات هر روز همو میبینیم ولی‌ یادمون میره که به امید چه حرف‌ها و لبخند‌های گرمی‌ زنده ایم،...دیگه نمیخوام فراموش کنم

احساس کردم دوباره می‌خوام بنویسم، من سالها نوشتم دونه دونه خنده هام ، گریه هام ، احساس هام رو به کاغذ کشیدم، سالها کاغذ سیاه کردم، وقتی‌ برگشتم به اون خونه که مثل جون دوستش دارم می‌خواستم همشونو توی حیات بسوزونم ،..آخ که چقدر ظالمم من،...

نه دیگه نمیسوزونم، همین امروز میرم و یک دفتر قشنگ میخرم و دوباره شروع می‌کنم به نوشتن، به نوشتن نه تنها تیرگیها بلکه روشنی ها،...و می‌خوام تموم روشنأی‌ها رو با تمام دنیا قسمت کنم،...اره دلم گاهی پر از تاریکی‌ میشه ولی‌ با نور امید ابرهای سیاه رو پس میزنم، ... میخونم میرقصم و پسشون میزنم،...

راستی‌ میدونستی من همیشه تو رویاهام میرقصم؟!،...

سرد و آبی رنگ ۱



بر ستاره نشسته‌ام...

تو کجائی؟

اینجا سرد است و آبی رنگ، من از راهی‌ دور آمده ام،...

به من گفتند: آن‌ دور دست‌ها جأیست به نام "زمین"، پر است از آدم‌ها با شکلها ی مختلف، بعضی‌‌ها سفید بعضی‌‌ها سیاه بعضی‌‌ها سرخ، به من گفته اند این مردمان حتی رنگ چشمانشان هم با هم فرق دارد،...

پس کجائی؟اینجا سرد است و آبی رنگ،...

به من گفتند در "زمین" آدمها کار میکنند، میخوابند، گریه می‌کنن شادی میکنند میرقصند، میجنگند، شکست میخورند، پیروز میشوند،...

و دوباره زندگی‌ از سر میگیرند،....

من اینجا تنها نشسته‌ام بر روی یک ستاره، پس کجائی؟اینجا سرد است و آبی رنگ، ...

گفتند روی زمین مردم میمیرند و به دنیا می‌آیند، کاش کسی‌ پیدا شود از او بپرسم بعد از مرگ چه میشود؟آیا دوباره به اینجا بازمیگردند؟یا به دنبال زندگی‌ تازه خود روان دیاری جدید میشوند؟!...

گفتند اینجا مردم "قلب" دارند،...من مانده‌ام قلب چیست؟ گفتند در قلبشان عشق هست، کینه هست، محبت هست، حسد هست!!...من قلب پر از عشق میخواهم،...پر از نور میخواهم،....پس تو کجائی؟

قلبت را نشانم بده،...

...


رویا



خواب میبینم که دارم فرار می‌کنم،...

از حقیقت یا رویا نمیدونم ,…

فقط یک احساس خوب دارم میدونم که هر چی‌ بیشتر میدوم، سر شار تر میشم از امید و انرژی...همین امروز خودم رو خوب تو آینه دیدم، همه چیز رو فهمیدم ...

خیلی‌ ساده بود فقط سالهای سال بود بهش گرفتار بودم،...

امروز حقیقت جلو چشمام جون گرفتن میدونم پس اون پرده نامریی دیگه هیچ چیز پنهان نمیمونه، اون نوری رو که از حقیقت دیدم دیگه نمیذاره هیچ چیز سیاهی رو ببینم،احساس می‌کنم میشه از رویا گذشت و به واقعیت رسید، احساس می‌کنم این همه سال با زندگی‌ قهر بودم، با قشنگی‌ هاش با خوبی‌ هاش، ... نگاه باغ می‌کنم، نگاه گل‌ها می‌کنم و شاپرک ها، نگاه انار‌های دون شده روی میز، نگاه زندگی‌ می‌کنم، ...نگاه قرص ماه می‌کنم، آه ...دوباره نگاهی‌ به خودم، و لبخند میزنم من سعی‌ خودم رو می‌کنم ...خودم رو پیدا می‌کنم حتی اگه تا ته دنیا طول بکشه...آخه به خودم مدیونم ....تا دنیا چقدر با من هم نفس باشه،....

امید




این روزا سرم گیج میره از بس که موضوع هست تا بهشون فکر کنم، یک حس یک امید، یک نوای لطیف منو وادار میکنه با لبخند زندگی‌ کنم، یک چیز تو دلم هست که میگه ادامه بده شاید ته این جاده یک چشمه باشه پر از آب زلال، پر باشه از ٔگل، از درخت از نوأی که نمیدونی از کجا میاد ولی‌ گوش نوازه، من به امید اون روز قدم بر میدارم، به امید اون روز هام رو شب می‌کنم، به امید اون روز به آسمون نگاه می‌کنم، کار می‌کنم، شعر میخونم، میخندم و گریه می‌کنم،....

من نمیخوام لحظه‌های کوچیک شادی رو از دست بدم، من واسه ثانیه ثانیه شون میجنگم، ... این اولین جنگیه که برنده ش منم!...

پردهٔ نامرٔیی


میگه: یکی‌ نیست به من بگه تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره،

یکیش همین پست قبلی‌ که زدی، غصه چرا؟!،

گمونم دوباره گم شدم،...نمیدونم تو این بادهأی که داره اومدن پاییز رو مژده میده، یا توی تابش گاه بگاه خورشید، که مدتیه نورشو ازمون دریغ نکرده،...چقدر دلم می‌خواست حرفای قشنگ بزنم که تو بنویسیشون که حداقل واسه این عزیز هایی که بهت سر میزنند، با دلی‌ شاد صفحهٔ "رقص زندگی‌" رو ببندند... اما ...

آه میکشه: میدونم اشکال کجاست از خود منه، خودم خواستم که گم بشم، خودم خواستم فراموش بشم، خودم میدونم وقتی‌ حوصله واسه زندگی‌ نداشته باشم، زندگی‌ هم حوصله منو نداره،...

یک دفعه یاد چیزی می‌افتم، یک شعر یا ترانه،...یه یک سخن خوب:

میگم: کافیه یک چرخ بزنی‌،...بهت نشون میدم، به من اطمینان کن، چرخ بزن،در پس پردهٔ نامریی ، یک فوج زندگی‌ نهفته، یک کودک درون هست، جذبهٔ عشق هست،موسیقی‌ زندگی‌ هست،.... امید هست،... ٔگل یاس هست،...به من اطمینان کن، گوش کن!..میشنوی؟بو بکش...حسش میکنی‌؟

حالا برام بگو پشت پردهٔ نامرٔیی چی‌ دیدی؟

و چرا غصه ؟! چرا


ماه من غصه چرا آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد
يا زمين را که ، دلش از سردي شب هاي خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه ابريز شد و نفسي از سر اميد کشيد
و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت ، تا بگويد که هنوز
پر امنيت احساس خداست ماه من ، غصه چرا
تو مرا داري و من هر شب و روز ، آرزويم ، همه خوشبختي توست
ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن کار آن هايي نيست ، که خدا را دارند
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزي ، مثل باران باريد يا دل شيشه ي ات ،از لب پنجره عشق ، زمين خورد و شکست ، با نگاهت به خدا ، چتر شادي راکن و بگو با دل خود
که خدا هست ، خدا هست ! او هماني است که در تاريکترين لحظه شب را نوراني اميد نشانم مي داد
او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد ، همه ي زندگي ام ، غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست ، بگو تا باشد
معني خوشبختي ، بودن اندوه است
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور چه بخواهي و چه نه !
ميوه يک باغند همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاري است پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟! چرا

غم شادی یا شادی غم


دو نیمه دارم من،

گمونم همه دو نیمه داریم،...

یکیش غرق شادیه، نفس میکشه، زندگی‌ میکنه، آواز میخونه، میرقصه، فقط خوبی‌‌ها رو میبینه، ... حتی وقتی‌ نوای غمگینی رو میشنوه از لاب لایه نت‌ها ش یک جور شادی پیدا میکنه، خلاصه اینکه خوشه، به نسیم خنک باد، به قطره‌های بارون، به سفر ابر ها، به لرزش درختها، به یک لبخند، به یک نگاه پر مهر، به دستای مهربون، به قلب عاشق...

اون یکی‌ نیمه غمه، به وسعت دریا، گاهی‌ حتی نمیدونی چرا هست!...وقتی‌ این همه زیبائی هست تو این دنیا چرا غم؟!، بعد به خودت میأی میبینی‌ نه زشتی هم داره این دنیا، ریا هم داره، دروغ داره، بهتان داره، غم فراق داره، از دست دادن عزیز داره، هویت‌های گم شده داره...غرور‌های شکسته شده داره، آه چقدر غم داره این دنیا، بخواهی بشمری سر به فلک میزنه،...

کاش میشد این وسط موند، جائی که خودت رو پیدا کنی‌، یک جا بین اون شادی بی‌ سبب و اون غم زود هنگام...

زمزمه می‌کنم: از چه دلتنگ شودی دلخوشی‌ها کم نیست،...

رفتن دوست


وقتی‌ رفت حتی نبودم که سرخاکش برم …
یکی‌ از بچه ها نوشت: کاش بودی با تو کمتر این درد رو حس می‌کردم،
اون یکی‌ گفت: دیگه سّر شدیم، … هیچی‌ نمیفهمیم ، …
روزها گریه کردم،
باورش خیلی‌ سخت بود،
آخه هنوز جواب آخرین نامه آاش رو نداده بودم، …
هر چی‌ فکر کردم جز لبخندی بیدریغش ،
لحن کلامش که پر بود از شور زندگی‌،
برق نگاهش، چیزی یادم نیومد،
منگ بودم،
…آخه مگه میشه؟! … و اون رفت! …

بذار خوب فکر کنم می‌خوام لحظه لحظه اون روزها رو یادم بیارم،
عزیزم چقدر مهربون بودی،
وقتی‌ یکی‌ از بچها عاشق معلم کلاس شد همه بهش خندیدیم،
ولی‌ اون یک لحظه با مکث و با اون لبخندش گفت: …بچه‌ها شاید واقعاً دوستش داره، … ماتم برد میخواستم بگم مگه تو میدونی‌؟ مگه تو عشق رو میشناسی؟! ...
اما هیچ چیز نگفتم فقط نگاهش کردم …
از همه با معرفت تر بود، انگار میدونست چند صباحی بیشتر مهمون ما نیست …
همش التماسمون میکرد که دور هم جمع بشیم، وقتی‌ قهر میکردیم التماسمون میکرد که آشتی کنیم،
می گفت حیف نیست … سر این چیزهای کوچیک از هم برنجیم، …آخ عزیزی چقدر راست میگفتی‌…
وقتی‌ سفر کردم به خونه، نمیتونستم از اون خیابون هائی که توش باهم قدم زدیم رد بشم، چه حس غریبی بود، …
چطور شد دست روزگار تو رو چید …
من که دلم تنگه، ...
یک شب خوابشو دیدم گفتم: آخه چطور شد؟
گفت: خیلی‌ سخت بود ...
همین،
و بی‌ اختیار میخونم:

بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که
با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
سهراب سپهري





دوباره با هم هستیم ...


داشتم دنبال یک جور غذا میگشتم...

خدایا پلو خورشت ماهیچه رو چطوری درست کنم که شبیه اون روزها بشه....اون روزهای نو از زندگی‌ من که بیخبر بودم و سرخوش، ...

اون روزأی که منتظر میشودم ظهر بشه از راه برسه، و بریم همون جای همیشگی‌ ...

اون روزأیی که من بودم و عزیزترین موجود های زندگیم دوروبرم ...

بالاخره پیدا کردم دستورشو از هر دستوری بهتره، چقدر اینجا جالبه،... چقدر این آدم‌ها سرشار هستن از شور زندگی‌،... چقدر میخندم به بعضی شوخی‌‌هاشون برای همدیگه ...اصلا انگار از یک خونواده هستند،... چقدر شوخ طبعی شون به دل‌ میشینه، چقدر خوشحالم که تو همچین جمعی‌ هستم،... چقدر مهربون هستن، چقدر اینجا راحت میتونی‌ باشی‌،... حالا هر روز صبح به امیدشون بلند میشم اولین چیزی که سر میزنم به این دوستهای‌ عزیز ،...

می‌گذره....

بد از یک دوری چند روزه حالا دوباره دلم پر از شوق، اسم تک تکشون رو که میبینم قند تو دلم آب می‌شه، دوباره همه دور هم جمع هستیم ...

دوباره همه باهم هستیم...

دوستون دارم تک تکتون رو ...

.....مرا گفتی دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست ....