اولین برف




امروز صبح اولین برف بارید...
خیلی‌ روی زمین نمیمونه اما،..اولین بود،...
صبح زود از پنجره به محیط ساکت و آروم نگاه می‌کنم...
عجیبه،...بعد از سالها دقیقا احساس روز های دور رو دارم
چشم هام رو می‌بندم و به یاد میارم...
عجیبه که بعضی‌ سالهای زندگی‌ از آدم جدا نمیشن
بعضی‌ سالها گم میشن و تو اصلا به یاد نمی‌ یاریشون
بعضی‌ سالها زنده جلو چشمت حاضرن....همیشه...
تو بیداری تو رویا
هنوز خواب باغی‌ رو میبینم که بهترین سالهای نوجوانی رو توش گذروندم
هنوز خواب خونه رو میبینم
هنوز خواب آدم هایی رو میبینم که سالهاست ندیدمشون،
...اما همیشه با من هستند
گاهی وقتی‌ چشم باز می‌کنم نمیدونم  کجا هستم!...
آه...امروز اولین برف بارید....
و من غرق امید و شادی بودم.... وقتی‌ اولین دونه‌های سفید برف روی درخت نشست...
و شادی رو زیر پوستم حس کردم ....