عقل(هوش) احساسی‌






به دینا گفتم: تو شرایط سختی به سر میبردم...نومید بودم و غمگین، دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم،...واسه یک لحظه چشمم به رز بنفش افتاد، و واقعاً تموم حرفات برام زنده شدن، احساس کردم این که مشکلی‌ نیست .. از پس بزرگتر از این بر اومدم،..نمیدونم چه حسّی بود ولی‌ منو دوباره امیدوار کرد بلند شدم و از اون به بعد هر روز گل رز رو جلو چشمم دارم....
دینا فقط چشماش پر از اشک شده بود شاید فکر نمیکرد انقدر تاثیر گذر باشه...ولی‌ بوده و هست خیلی‌ از بچه‌ها در طی یک سال تحت تاثیر حرفای قشنگش کارهای بزرگی‌ کردند...

کلّ این مبحث راجع به "عقل یا هوش احساسی"‌ هستش که چطور در محیط کار و در زندگی‌ شخصیمون ازش استفاده کنیم. هوش احساسی‌ به این معنی‌ نیست که همیشه "خوب" باشیم بلکه به این معناست که "صادق " باشیم. نسبت به احساساتمون و همینطور احساسات دیگران کاملا آگاهی‌ داشته باشیم.هوش احساسی‌ به این معنی‌ نیست که احساساتی باشیم بلکه به این معناست که در برابر احساساتمون آگاهانه رفتار کنیم، اونها رو بشناسیم و تحت کنترل خودمون در آریم.

برای بالا بردن هوش (عقل) احساسی‌ ۵ صلاحیت لازمه که باید به ترتیب کسب بشن:

  1. خویش آگاهی ‌Self-Awareness
  2. خویش تنظیمی Self-Regulation
  3. خویش انگیزی Self-Motivation
  4. یکدلی Empathy
  5. ارتباطات موثر Effective Relationshi
و اینکه مزایای این هوش احساسی‌ چیست؟ باید بگم که کسب مهارت هایی از قبیل: حل مشکلات شخصی‌ یا کاری، ارتباطات با دیگران و از همه مهمتر اجتناب از برخورد و کشمکش و احیانا ناسازگاری ...

هوش احساسی مثل یک آژیر خطر میمونه که به ما میگه الان قضیه از چه قراره، وقتی‌ یک احساس نا مطبوع برامون پیش میاد احساس هوشی به ما آلارم میده تا به هوش باشیم و برای کنترل این احساس اقدام کنیم،

اولین قانون هوش احساسی‌ به ما میگه:

میدان نبردتون رو آگاهانه انتخاب کنید و قبل از ورود به این میدان از خودتون بپرسید آیا این میدان نبرد ارزش اینکه من توش از بین برم رو داره؟

*خیلی‌ جالبه، یک لحظه به زندگی‌ شخصیمون فکر کنیم به دوستان خانواده همسر بچه ها، بارها شده بدون فکر وارد یک مجادله زبانی‌ شدیم که آخرش جز پشیمونی برامون چیزی نداشته، این قانون رو با جون و دل‌ میپرستم، و آویزه گوشم کردم، ...

ارزشش رو داره؟...

نه!؟...

پس چرا خودم رو درگیر کنم؟*

ادامه دارد ...





سمینار امسال


یک سمینار سالانه هست که امسال برای سومین سال توش شرکت داشتم.همکارانمون از سراسر آنتاریو جمع میشن و یک جمع گرم و صمیمی‌ رو تشکیل میدن، کسی‌ که این سمینار‌ها رو برگزار میکنه یک موجود دوست داشتنی، یک زن ایتالیأیی ساکن آمریکا، دینا ست، که وجودش پر از شور زندگی و کلامش پر از نور، هر کسی‌ رو از هر گروه سنی‌ و هر عقیده و مسلکی به خودش جذب میکنه چون از عشق به زندگی‌ میگه. امسال هم مثل سالهای دیگه این سمینار در یک روز پائیزی بارونی‌ برگزار شد...راس ساعت ۹ صبح جلو هتل بودم ماشین رو به دربون سپردم و با عجله به طبقه بالا رفتم، همه بودن ۱۷ نفر منتظرم بودند، دینا با دیدنم جلو اومد محکم همیدگه رو در آغوش گرفتم و دوباره به خاطر ازدواجش بهش تبریک گفتم، همکارم رو به دینا گفت هنوز خسته نشدی از شنیدن این جمله و دینا با همون شور همیشگیش گفت نه!

دینا پر از انرژیه سراسر دنیا رو گشته و کلاسهاش رو در هر گوشه دنیا برپا میکنه، خیلی‌ خوشحال بود که ازدواجش باعث نشده که دیگه نتونه این سفر‌ها رو انجام بده، در فواصل کلاس که از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد ازظهر بود عکس‌های عروسیش رو رو پرده بزرگ به نمایش گذشت، تک تک افراد توی کلاس که در رده‌های سنی‌ مختلفی‌ هستند پر از اشتیاق هستند، اشتیاق اینکه امسال دینا برامون چی‌ میگه، و تنها اون مطلب ساده نیستند، اون لحظه هایی هستند که همگی‌ از زندگی‌ شخصیشون با هم شریک میشن، درد‌ها رنج‌ها و شادی هست که با هم شریک میشن، همه هیجان زده هستند که بعد از یک سال دوباره با هم همه یک جا جمع شدیم.

دینا سال گذشته به تک تکمون یک ٔگل روز بنفش داد، بهمون گفت ٔگل روز رو براتون انتخاب کردم چون خیلی‌ special و می‌خوام هر زمان که به این ٔگل روز نگاه می‌کنید به یاد بیارید که به عنوان یک زن شما هم special هستین، خودتون رو باور کنید ونگذارید که در جریان زندگی‌ حوادث ناگوار شما رو از یا در بیارن،....یادمه لحظه خداحافظی همه گریه میکردند و برای من خیلی‌ عجیب بود که فوران احساساتی رو میدیدم که همیشه فکر می‌کردم مختص ما ایرانی‌‌ها و شرقی هاست، ولی‌ اینطور نبود....

می‌خوام مطلب سمینار امسال رو با شما شریک بشم، ...

امیدوارم که برای شما هم ایجاد انگیزه کنند همینطور که برای من کردند....

تقصیر تو بود




وقتی‌ دلم گرفت هیچ کس نبود...
وقتی‌ دست گرمت را خواستم هیچ دستی‌ نبود...
وقتی‌ نگاه گرمت را خواستم هیچ نگاهی‌ نبود...
دلم گرفت
از زندگی‌، از روز‌های تکراری از گرمأیی که دیگر نبود، از سرمأیی که خوب میدیدم تا دو قدمی‌ من فاصله دارد...
و راه گریزی نبود ...

زمزمه کردم:
*تقصیر من نبودکه با این همه . . .
که با این همه امید قبولی
در امتحان ساده‌ی تو رد شوم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم*
__________________________
قیصر امین پور