درخت



نازک بودم و شکننده،
لرزان بودم و پر هراس
به دست باد ...
فکر کردم نورخورشید آرامش بخش روح خسته‌ام باشد ... تنم را سوزاند
آب رود
، سیراب کننده روح تشنه‌ام باشد ... تنم را لرزاند
به جان خریدمش ، آخر من درختی بودم...
با دلی‌ پر امید به آینده
،
که پر باری برگ‌هایم سایه بان دلم تنهایم شود...دریغ...
تو تابیدی و سیرابم کردی اما روحم را ندیدی
،
دلم خسته‌ام را ندیدی،
حالا من درختی‌ام پر بار و صبور،
مردمان زیر سایه‌ام نفس تازه میکنند،

اما روحی‌ ندارم ....
روحم را پس بده

تا با سخاوت بیشتری ببخشم آنچه که می بخشم ...

پناهگاه





چند روزی میشد که تو خودش بود، مثل سابق نه میگفت و نه میخندید، همش فکر می‌کردم چی‌ شده تا اینکه دیروز، اون یکی‌ همکارم ازش پرسید بگو که داری صاحب یک بچه جدید میشی‌...
با تعجب نگاهش کردم، اینجوری ادامه داد که خواهر شریک زندگیش ۲ تا بچه داره یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۶ ساله، مادر بچه‌ها از لحاظ فکری مریضه، از خونه اصلا بیرون نمیره، از ظاهر شدن تو جمع پرهیز میکنه، همش فکر می‌کنه چاق یا زشته یا مردم اونو با دست به هم نشون میدان، تا اینکه اینجور تصمیم گرفته شده که این مادر صلاحیت بزرگ کردن این بچه‌ها رو نداره و میخوان از مادر جداشون کنند، گفت: حتی وقتی‌ برای بردن بچه‌ها اومدن رفته طبقه بالا و پائین نیومده، حالا ۲ برادر این خواهر تصمیم گرفتند که هر کدوم یکی‌ از این بچه‌ها رو به فرزندی قبول کنند،همکارم خودش ۲ پسر ۸ و ۶ ساله داره، جالبه که هنوز ازدواج نکرده با پدر بچه‌ها ولی‌ درست مثل یک زن و شوهر زندگی‌ میکنند، خانواده همکارم که شامل پدر و مادرشون هستند هم طبقه بالا زندگی‌ میکنند که کلی‌ کمک حالشون هستند، حالا این تصور میاد تو ذهنمون که چرا؟ چیزی که روزهای اول واسه من هم سوال بود، ولی‌ این ۲ نفر به قدری برای هم احترام قائل هستند و زندگی‌ متعهدی به هم دارند که باور نکردنیه، و حالا دارند یک موجود کوچیک و بی‌ پناه دیگه رو به جمع خودشون اضافه میکنند، میگفت این بچه‌ها تازه یک ساله که شروع کردند به خوردن میوه و سبزیجات، دفعات اول براشون خیلی‌ سخت بده و حالشون رو به هم میزده... پسر ۹ ساله دیابت داره ولی‌ خودش از خودش مراقبت می‌کنه ..... خیلی‌ باهوشه،...میگفت من مطمئنم اگه هم چین اتفاقی‌ واسه بچه برادر یا خواهر من هم می‌افتاد دوست پسرم قبول میکرد که اونا رو به فرزندی قبول کنیم و حالا من همه سعی‌‌ام رو می‌کنم که بهترین‌ها رو داشته باشه و به دانشگاه بره، ...جالب اینه که اصلا دلم خوشی از خونواده مثلا همسرش نداره، و خیلی‌ اذیتشون کردند، اما نهایتا این ۲ راهشون رو جدا کردند، و حالا بچه‌های همکارم پدر بزرگ و مادر بزرگشون (از طرف پدری) رو اصلا ندیده اند...
من که از تنهائی‌ و بیکسی اون ۲ تا بچه بغض داشتم دیدم تو چشم‌های خودش هم اشک جمع شده، مدتی فقط نگاه هم کردیم و هر دو سعی‌ کردیم نذاریم اشک‌ها بریزند،
و من فکر می‌کردم، ما انسان‌ها گاهی‌ اوقات ذهن و روح خودمون رو چنان درگیر مسائل پوچ زندگی‌ می‌کنیم که ارزش‌ها انسانیت‌ها رو فراموش می‌کنیم، در صورتی که دنیا پره از چیزای زیبا، پره از دستأیی که منتظرند دست نوزشگری اونا رو لمس کنه و به سمت خودشون بکشه،...
و به خودم فکر می‌کنم....که چقدر دورم از همه این خوبی‌ ها، و چقدر موند
ه تا به اونجا برسم، و چقدر زمان کوتاهه،...

حیات خلوت




بهار آمد و رفت، ولی‌ در حیات ما بهار نیامد،
درختها شکوفه زدند و برگشان ریخت...
ولی‌ دل‌ تنها‌ی من شکوفه نزد ...
تو را خواستم با تمام خوبی‌ هایت
ولی‌ نیامدی...نگاهم کردی، ولی‌ قدمی‌ برنداشتی،...
من محکوم شدم، محکوم به زمستان سرد...
تنها
در حیات خلوت دلم....








تمام من




باد وزید ...
طوفان گرفت ...
سیل آمد ...
هیچ نگاه نکردم،
دلم قرص بود، روحم سیراب 

درخت‌ها شکستند،
زمین لرزه آمد،
هیچ نگاه نکردم
صبور بودم و بی‌ باک
آوار آمد،
روی سرم خراب شد
هیچ نگاه نکردم
عاشق بودم و پر امید
دلم را میخواهی‌؟ بگیر مال تو !
جسمم را میخواهی‌؟ باشد مال تو !
روحم را میخواهی‌؟ آرزو دارم مال تو باشد 

اما ... اگر تو بخواهی ... ...


روحم ... سیراب است و صبور
بی‌ باک است و عاشق ...
میدانی چرا؟ آخر امید دارد و نور