نازک بودم و شکننده،
لرزان بودم و پر هراس
به دست باد ...
فکر کردم نورخورشید آرامش بخش روح خستهام باشد ... تنم را سوزاند
آب رود، سیراب کننده روح تشنهام باشد ... تنم را لرزاند
به جان خریدمش ، آخر من درختی بودم...
با دلی پر امید به آینده،
که پر باری برگهایم سایه بان دلم تنهایم شود...دریغ...
تو تابیدی و سیرابم کردی اما روحم را ندیدی،
دلم خستهام را ندیدی،
حالا من درختیام پر بار و صبور،
مردمان زیر سایهام نفس تازه میکنند،
اما روحی ندارم ....
روحم را پس بده
تا با سخاوت بیشتری ببخشم آنچه که می بخشم ...