سرزمین دور


صبح که بیدار شدم کمی‌ دور تر از من نشسته بود...

ساکت و آروم...
فهمیدم حرف زیاد داره واسه گفتن...
چشم‌های ورم کرده ش حاکی از گریه‌های شبونه اش بود....
فکر کردم خواب میبینم ولی‌ اون واقعی بود....
پرسیدم: خوبی‌؟
گفت: می‌خوام برم یه جای دور ... اگر مدتی بهت سر نزدم از من دلخور نباش...
پرسیدم: کجا؟
گفت: جأیی که دست هیچ کس به من نرسه من باشم و باد و دریا....
من باشم و نسیم خنک و گرمای آفتاب....
ریزش بارون باشه و صدای آبشار....
خنیدم....چنین جأی هست؟....ناباورانه به سمتم برگشت گفت: هست!....
یک روز با خودم تو رو میبرم تا ببینی‌....وقتی‌ خسته باشی‌ تنت رو به آب میسپری...
وقتی‌ نامید باشی‌ تنت رو به گرمی‌ آفتاب میسپری، وقتی‌ گریه میکنی‌ بارون اشکات رو میشوره..
هست !!... با خودم یک رو میبرمت....تا توی باد بدوی،...و با نسیم یکی‌ بشی‌....
قلبم میزد....
یعنی‌ میشد؟یعنی‌ میشد من هم اونجا باشم؟!!!!

از رویاش خودم رو روی تخت رها کردم....چشم هام رو بستم، صدای آب رو شنیدم....لحظه ای‌ چشمات رو بند...تو هم میشنوی؟؟؟!!!