سلام دوباره


سلام، یک سلام دوباره ولی‌ اینبار بدون بوی غم، یک سلام برایه اینکه بگم چقدر خوشحالم چقدر خدا رو دوست دارم چقدر شکرش می‌کنم برای همهٔ داشته‌ها و نداشته ها، ....

یک سلام که بگم دارم به اون طرف مرز میرسم، همون مرز باریک که گفتم اینورش غمه و اونورش شادی، بگم که امروز آفتاب در اومده، بگم که فقط یک بهونه کوچیک لازمه واسه دلخوشی و امیدوار بودن....

راستی‌ نگفتم روحم چقدر سیراب شده، گاهی‌ اوقات داشته هامون رو فراموش می‌کنیم، فقط کافیه صدای یک موسیقی ناب دوباره قلبت رو جلا ببخشه و یادت بیاد که همه چیز داری، آسمون، درخت، ٔگل، هوا، نفس،...قلب...

یک سلام که بگم حالم خوبه خیلی‌ خوب ولی‌ باور کنی‌ که راست میگم، چند شب پیش شعر‌های سهراب سپهری رو گوش میدادم با صدای خسرو شکیبائی، چه زود گذشت، بی‌ اختیار دیدم همشون رو بلدم، ...آروم زمزمه می‌کردم، انگار نه انگار سالهاست کتاب سهراب رو باز نکردم، ...

چقدر به دل‌ میشینه، یک موج عشق تو دلم ریخته میشه، چه سبک هستم...

فردا صبحش که بلند میشم آسمون گرفته، بارون تندی میباره، تو راه اصلا غمگین نیستم، همه از گرفتگی هوا میگن ولی‌ من شاد شادم، اره واقعاً این طرف مرزم...

فقط فکر می‌کنم:ارزشش رو داره... برای دیدن این همه زیبائی ، باید گاهی هم اون طرف مرز بود...نه؟!

سیاهی

وای خدا این صحنه ها، این صدای گریه ها، این ناله ها، این گل هایی که تو باد پر پر میشن....، مثل کابوس میمونه، کی فکر میکردیم که اینطور بشه، رویاهای قشنگمون خراب بشه، باز تموم دلم به درد میاد، زانوهام میلرزن، دلم می‌خواست که صبح بیدار شم و ببینم همه چیز خواب بوده، وای سنگ صبور من میترسم، من از دنیای بدون عشق میترسم،...من از بی‌ مهری میترسم، از اینکه به چشم آدم‌ها نگاه کنی‌ و نفهمی تو دلشون چی‌ می‌گذره میترسم،

من هنوز اون خواب‌ها رو فراموش نکردم، .....راه میرم تو یک محله گمنام همه جا خاکی و کثیف چرا آدم‌ها این شکلی‌ شدن؟!چرا هیچ کس رو نمیشناسم، چه حس بدی!!!....کاش اینها هم کابوس بودن فوق فوقش با یک جیغ از خواب میپری، فوقش اینه که یک کمی‌ اشک می‌ریزی....اما اینا که خواب نیستن همشون واقعی‌ هستن، درست جلو چشمات،...