یک سلام ساده...


یک دوست عزیز به نام شاپرک شروع کرد به پست کردن یک سری رمان‌های ایرونی‌، من هم از خدا خواسته
بعد از سالها شروع کردم به خوندن این رمان‌ها و دوران نوجوانی برگشتم،...آخ که چقدر بی‌خیال بودیم، چقدر دنیا ساده بود، اصلا نمیفهمیدیم چطور مشکلات میومدنو ردّ میشدند، هر چرقدر که بزرگتر میشی‌ سنگین تر میشی‌...با خودت یک کوله باری رو میکشی از خاطره‌ها شادی‌ها و غم ها. ...بد به یک واقعیت تلخ میرسی‌ :این که هر روز زندگی‌ تو منحصر به فرده ...دیگه تکرار نمی‌شه، سعی‌ میکنی‌ دو دستی‌ لحظه‌ها رو بچسبی.... بوی بهار رو با تمام وجود ببلعی...کاش همه فصل‌ها بهار بود....