دو تا دستاشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم:
-تو چی‌ کار کردی؟خودت میفهمی؟
نگاهم نمیکنه
تکونش میدم
-چی‌ کار داری میکنی‌؟حواست هست ...این تویی‌؟
نگاهش به آسمونه، آروم میگه: خودت هم میدونی‌ ...
میگم: من که نمیدونم چی‌ داره به سرت میاد، بسه دیگه تمومش کن،..همین امروز همین لحظه،...
پوزخندی میزنه، ...
- من که کاری نکردم فقط چند روز تو رویاهام زندگی‌ کردم،...
دوباره تکونش میدم: کدوم رؤیا چشماتو باز کن
میگه: حواسم هست، خدا باهامه...
عصبانی‌ ولش می‌کنم
-حرف از خدا نزن،....هیچی‌ نگو،....
-این یک نشونه از خداست...حسش می‌کنم هر لحظه، با تک تک سلول‌های بدنم حسش کردم، با این حرفات حال منو نگیر...این فقط یک رویای حقیقیه همینو بس،...
میزنم زیر گریه...بسش کن،....تمومش کن،....تو همه چیز داری....
عصبانی‌ برمیگرده طرفم: میدونم اینا رو نگو خودم میدونم، خودم به موقع درستش می‌کنم،...خدا باهامه،...از اول بود ..کنارم میمونه
دیوونه شده ....مرز بین درد و شادی رو گم کرده..از شدت گریه به زمین می‌افتم،....اما دیگه رفته،....

3 comments:

شاپرک گفت...

سلام بتی جون
خیلی زیبا بود تو قادری آدم را به اوج قصه ببری و همونجا حیرون ولش کنی .امان از روزی که نتونی کسی را بفهمی و درکش کنی.

ناشناس گفت...

بتي جونم سلام...آخه من چي بگم? از اينكه ديروز دقيقا اين حرفا رو با خودم اما نه به قشنگي نوشته تو زمزمه ميكردم!...
اين مرزي كه گم شده واسه منم نشونست...نگو كه دارم اشتباه ميكنم...
و آرزومه اين روياهام با كمك خودش حقيقت بشه...
نوري

Sara Beti گفت...

شاپرک گلم لطف داری مرسی‌ که انقدر باعث دلگرمی‌ من هستی‌...مرسی‌ از این همه مهببتی که به من داری.......
نوری جون پس این حسو خوب می‌شناسی‌، میدونی‌ در جوابت باید بگم که من به وضوح نشونه خدا رو دیدم، مرز شد برام نشونه، ولی‌ میدونی‌....گاهی اون چیزی که دنبالشی در حقیقت اونی‌ نیست که دنبالش بودی....مرسی‌ عزیزم که به دیدنم میائی‌، امیدوارم همه آرزوهات به حقیقتی شیرین بپیوندند....