غریبه



انگار که سالهاست دیدمش،
انگار که سالهاست بر درم میزند
سالهاست که در دستانش چیزی برایم دارد
 
انگار سالهاست میشناسمش
انگار که سالهاست با غریبی ایش آشنایم
انگار که سالهاست حضورش طراوت ابرهای سفید را دارد
و ورودش نسیم بهاری را با خود میاورد
 
انگار که سالهاست میشناسمش
انگار سالهاست که از من دور است

خیال


 من ....خالی‌ از عاطفه و خشم خالی‌ از ‌‌خویشی وقربت گیج و مبهوت بین بودنو نبودن
عشق .... آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهائی من
ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گم شدم.... گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو.... که مثل عکس عشق هنوزم داد میزنی‌ تو آینهٔ من
وای.... مثل من تک و تنها دستمو بگیر که عمرم... همه چیم.... تویی زمینو آسمون هیچ...
با تو میبینم همه بود و نبود... بیا پر کن منو‌ای خورشید دلسرد
بی‌ تو می‌میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی کی‌ منو از تو جدا کرد
،...
سر سفره هفت سین از ته دل آرزو می‌کنم هیچ ابر غمی رو دل‌های قشنگ و پر امیدتون رو نپپوشونه


قلب صیقلی



وقتی‌ به آینه نگاه کرد خودش رو ندید
گم شده بود
چند وقتی‌ میشد که گم شده بود
شاد بود و خندون سرحال بود و عاشق اما گم شده بود
آخه معنای همه اینها رو گم کرده بود
دلش خواست تا قلبش دوباره سفید بشه
روحش دوباره صیقلی بشه
دلش خواست به تک ستاره ش تو آسمون خیره بشه
همون تک ستاره که بهش امید میده
نور میده
وعده فردای آفتابی رو میده
دلش خواست هیچ ابری رو تک ستاره رو نپوشونه
دلش خواست تک ستاره تو شب سرد و تاریک فانوس راهش باشه
دلش خواست …
دلش همه اینها رو خواست
قطره اشکی چکید
خودش رو تو آینه ندید




لحظه‌ها


یک دختر عمه دارم که نمیدونم روی هم رفته چند روز از روزهای زندگیمون رو باهم گذروندیم،...شاید خیلی‌ کم...
همسنیم، اما نقطه مشترک زیادی نداریم، بچگی‌‌ها بیشتر با هم همبازی بودیم، بزرگ تر که شدیم دیگه ارتباطمون بیشتر شد رفت و آمد فامیلی،...
زود تر از من ازدواج کرد، بچه دار شد، ...و کلا مسیر زندگیمون جدا بود جدا تر شد،...
حالا چرا این‌ها رو میگم،...هر دفعه که با مادرم حرف میزنم میگه فلانی خواب دیده که... و انواع و اقسام خواب هایی که دختر عمه‌ام
برای من دیده  رو واسم تعریف می‌کنه،...
اما این بار آخر،....
این بار آخر رویأ
یی دیده که فکر هر روز شب منه،
رویاش مشغله‌های روزمره  زندگیمه ،..
و من موندم حیرون که چطور میشه،
چطور میشه که یک نفر که اصلا یادی ازش نمیکنی‌ و برات فقط شده خاطره به خوابش میری، و بهت فکر می‌کنه، ...

وقتی‌ خوب فکر می‌کنم میبینم نه...این خاطره‌ها هر چند ناچیز هر چند کمرنگ ریشه دارند، یه ریشه محکم تو لحظه‌های ناب کودکی، همیشه با ما هستند هر جای دنیا که باشیم....
یادم باشه تا بیشتر به یادش باشم،....
یادم باشه به یاد همه باشم، به یاد همه کسایی که روزی همبازی من همکلاسی من هم دانشکده من بودند....
تا وقت هست قدرشون رو بدونم،
قدر گرمی‌ حضورشون رو، ....
قدر خوبی‌‌هاشون رو....

سالگرد



امروز دوباره بودن رو جشن گرفتیم،...
برای لحظه ای‌ فکر کردیم و به داشته هامون فکر کردیم،...
به اینکه دنیا گاهی‌ انقدر به آدم هاش سخت میگیره که داشته هامون رو فراموش می‌کنیم،...مهربونیهامون، عشقمون،  لطافت بهار رو از یادمون میره،...
امروز سالگرد با هم بودن رو دوباره جشن میگیریم و چشم به آینده میدوزیم،...
آینده ای‌ که لا به لای ابر‌ها پنهونه
اما گاهی‌...هر از گاهی‌  خورشید از لا به لای ابر‌ها خودشو به ما نشون میده و نوید میده که آینده چیزی جز گرمی‌ و روشنی نیست.....
چه امیدی بهتر از این؟...

دلیل

 
من به دنبال دلیل می‌گردم...
فکر می‌کنم ...
اگر ستاره‌ها از آسمان به زمین بیفتند...
اگر اشکهایم تمامی‌ اقیانوس را بگیرند
اگر خورشید از تابیدن دست بکشد
اگر زمین از چرخیدن دست بر دارد...
هیچ مهم نیست..اینها همه یک مشت اتفاق ساده اند
 تو اینجا نیستی‌
پس من هم نمیخواهم باشم
به  آسمان نگاه می‌کنم
هزاران چشم به سوی من است
هزاران چشم طلایی روشن
در تاریکی‌ به من خیره شده اند...
اگر اینجا نباشی‌ نه ستاره‌ها نه خورشید نه زمین..نه اقیانوس هیچ کدام معنا ندارند...
اما....تو اینجایی...
احساست می‌کنم
_____________________________________
الهام گرفته از: سیاه و طلایی

آفتاب

 .........
و در کنج تنهایی ام
شمع هایی که با هزاران امید روشن کرده بودم خاموش کردم
و  به انتظار دمیدن صبح نشستم
که گرمای هزاران شمع هم به پای روشنی و گرمای خورشید نخواهد رسید
زیر آفتاب آبتنی خواهم کرد 

و غبار دل خواهم شست
..........

سلامی‌ دوباره




خدا میدونه چند بار اومدم بنویسم ولی‌ زود پستم رو پاک کردم
دلتنگ تک تکتون بودم..

اما نوشته یک دوست عزیز که از آرزوهاش نوشته بود منو سخت به فکر فرو برد، میدونم که باید ترس رو دور ریخت،
افکارم گسیختهٔ است، پر از ایده‌ام برای آینده اما...یک امید پر رنگ میخوام، یک توکل قوی
می‌خوام قبل از همه چیز از تمامی دوستای عزیزم تشکر کنم که تو این مدت که نبودم لطفشون و مهربونیشون رو از من دریغ نکردند،  میدونم که میدونید هیچ ‌حسی گرم تر و دلپذیر تر از این نیست که دوستت جویای حالت باشه و تو رو به حال خودت رها نکنه،...همین باعث میشه خودت خودت رو رها نکنی‌، چیزی که گاهی‌ من شدیدا گرفتارش میشم،...
مرسی‌ عزیزانم،...
تو زندگی‌ من یک اتفاق افتاد که اونو از روال عادی خارج کرد،اول فکر می‌کردم خوب نیست، همون ترس همیشگی‌ از "تغییر"داشت منو از پا در میاورد، با کمک شریک زندگیم خودمو نباختم و حالا بعد از گذشت یک ماه میبینم که چقدر و دوباره تاکید می‌کنم چقدر برای من لازم بوده تا این تغییر ایجاد بشه که من به خودم بیام و جدی تر به خودم و ادامه راهم نگاه کنم...
فقط خودم رو به دست مقتدر و بزرگش سپردم،...
با کمکش رنگ رؤیا هام رو رنگین می‌کنم