پردهٔ نامرٔیی


میگه: یکی‌ نیست به من بگه تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره،

یکیش همین پست قبلی‌ که زدی، غصه چرا؟!،

گمونم دوباره گم شدم،...نمیدونم تو این بادهأی که داره اومدن پاییز رو مژده میده، یا توی تابش گاه بگاه خورشید، که مدتیه نورشو ازمون دریغ نکرده،...چقدر دلم می‌خواست حرفای قشنگ بزنم که تو بنویسیشون که حداقل واسه این عزیز هایی که بهت سر میزنند، با دلی‌ شاد صفحهٔ "رقص زندگی‌" رو ببندند... اما ...

آه میکشه: میدونم اشکال کجاست از خود منه، خودم خواستم که گم بشم، خودم خواستم فراموش بشم، خودم میدونم وقتی‌ حوصله واسه زندگی‌ نداشته باشم، زندگی‌ هم حوصله منو نداره،...

یک دفعه یاد چیزی می‌افتم، یک شعر یا ترانه،...یه یک سخن خوب:

میگم: کافیه یک چرخ بزنی‌،...بهت نشون میدم، به من اطمینان کن، چرخ بزن،در پس پردهٔ نامریی ، یک فوج زندگی‌ نهفته، یک کودک درون هست، جذبهٔ عشق هست،موسیقی‌ زندگی‌ هست،.... امید هست،... ٔگل یاس هست،...به من اطمینان کن، گوش کن!..میشنوی؟بو بکش...حسش میکنی‌؟

حالا برام بگو پشت پردهٔ نامرٔیی چی‌ دیدی؟

و چرا غصه ؟! چرا


ماه من غصه چرا آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد
يا زمين را که ، دلش از سردي شب هاي خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه ابريز شد و نفسي از سر اميد کشيد
و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت ، تا بگويد که هنوز
پر امنيت احساس خداست ماه من ، غصه چرا
تو مرا داري و من هر شب و روز ، آرزويم ، همه خوشبختي توست
ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن کار آن هايي نيست ، که خدا را دارند
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزي ، مثل باران باريد يا دل شيشه ي ات ،از لب پنجره عشق ، زمين خورد و شکست ، با نگاهت به خدا ، چتر شادي راکن و بگو با دل خود
که خدا هست ، خدا هست ! او هماني است که در تاريکترين لحظه شب را نوراني اميد نشانم مي داد
او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد ، همه ي زندگي ام ، غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست ، بگو تا باشد
معني خوشبختي ، بودن اندوه است
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور چه بخواهي و چه نه !
ميوه يک باغند همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاري است پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟! چرا