پناهگاه





چند روزی میشد که تو خودش بود، مثل سابق نه میگفت و نه میخندید، همش فکر می‌کردم چی‌ شده تا اینکه دیروز، اون یکی‌ همکارم ازش پرسید بگو که داری صاحب یک بچه جدید میشی‌...
با تعجب نگاهش کردم، اینجوری ادامه داد که خواهر شریک زندگیش ۲ تا بچه داره یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۶ ساله، مادر بچه‌ها از لحاظ فکری مریضه، از خونه اصلا بیرون نمیره، از ظاهر شدن تو جمع پرهیز میکنه، همش فکر می‌کنه چاق یا زشته یا مردم اونو با دست به هم نشون میدان، تا اینکه اینجور تصمیم گرفته شده که این مادر صلاحیت بزرگ کردن این بچه‌ها رو نداره و میخوان از مادر جداشون کنند، گفت: حتی وقتی‌ برای بردن بچه‌ها اومدن رفته طبقه بالا و پائین نیومده، حالا ۲ برادر این خواهر تصمیم گرفتند که هر کدوم یکی‌ از این بچه‌ها رو به فرزندی قبول کنند،همکارم خودش ۲ پسر ۸ و ۶ ساله داره، جالبه که هنوز ازدواج نکرده با پدر بچه‌ها ولی‌ درست مثل یک زن و شوهر زندگی‌ میکنند، خانواده همکارم که شامل پدر و مادرشون هستند هم طبقه بالا زندگی‌ میکنند که کلی‌ کمک حالشون هستند، حالا این تصور میاد تو ذهنمون که چرا؟ چیزی که روزهای اول واسه من هم سوال بود، ولی‌ این ۲ نفر به قدری برای هم احترام قائل هستند و زندگی‌ متعهدی به هم دارند که باور نکردنیه، و حالا دارند یک موجود کوچیک و بی‌ پناه دیگه رو به جمع خودشون اضافه میکنند، میگفت این بچه‌ها تازه یک ساله که شروع کردند به خوردن میوه و سبزیجات، دفعات اول براشون خیلی‌ سخت بده و حالشون رو به هم میزده... پسر ۹ ساله دیابت داره ولی‌ خودش از خودش مراقبت می‌کنه ..... خیلی‌ باهوشه،...میگفت من مطمئنم اگه هم چین اتفاقی‌ واسه بچه برادر یا خواهر من هم می‌افتاد دوست پسرم قبول میکرد که اونا رو به فرزندی قبول کنیم و حالا من همه سعی‌‌ام رو می‌کنم که بهترین‌ها رو داشته باشه و به دانشگاه بره، ...جالب اینه که اصلا دلم خوشی از خونواده مثلا همسرش نداره، و خیلی‌ اذیتشون کردند، اما نهایتا این ۲ راهشون رو جدا کردند، و حالا بچه‌های همکارم پدر بزرگ و مادر بزرگشون (از طرف پدری) رو اصلا ندیده اند...
من که از تنهائی‌ و بیکسی اون ۲ تا بچه بغض داشتم دیدم تو چشم‌های خودش هم اشک جمع شده، مدتی فقط نگاه هم کردیم و هر دو سعی‌ کردیم نذاریم اشک‌ها بریزند،
و من فکر می‌کردم، ما انسان‌ها گاهی‌ اوقات ذهن و روح خودمون رو چنان درگیر مسائل پوچ زندگی‌ می‌کنیم که ارزش‌ها انسانیت‌ها رو فراموش می‌کنیم، در صورتی که دنیا پره از چیزای زیبا، پره از دستأیی که منتظرند دست نوزشگری اونا رو لمس کنه و به سمت خودشون بکشه،...
و به خودم فکر می‌کنم....که چقدر دورم از همه این خوبی‌ ها، و چقدر موند
ه تا به اونجا برسم، و چقدر زمان کوتاهه،...

4 comments:

sara گفت...

" دنیا پره از چیزای زیبا، پره از دستأیی که منتظرند دست نوزشگری اونا رو لمس کنه و به سمت خودشون بکشه،..."
اگه همه آدما اینو میدونستن اینجا بهشت بود...

ناخودآگاه این ترانه اومد توی ذهنم پس برای تو هم مینویسم

صدایم کن صدایم کن صدای تو ترانه ست
نفسهای تو در گوشم کلامی عاشقانه ست
اگر از بودن و ماندن بدون عشق دلگیرم
صدایم کن به آوازی که من بی عشق میمیرم
اگر خوابم اگر بیدار
اگر مستم اگر هشیار
صدایم کن در آغوشت نگاهم دار
کویرم من اگر گلزار
اگر هیچم اگر بسیار
صدایم کن در آغوشت نگاهم دار...

Sara Beti گفت...

سارا عزیزم حق با توست، ...شعر فوق العاده زیبایی بود، چندین بار خوندمش، مرسی‌ از این همه شور و لطف نازنینم...میبوسمت

شاپرک گفت...

بتی عزیزم ماها که اینوریم فکر می کنیم اون وریا خیلی خوشن ای کاش مای جای اونا بودیم دیگه چه غمی دارن آزادن که ولی هر جای این دنیای خاکی را که نگاه می کنی حتی اون که به ظاهر هیچ غمی نداره تو دلش انباری از غم پیدا می کنی هر کسی به فراخور زندگیش امیدوارم که این میون به فکر اونائی باشیم که به کمکمون نیاز دارن تا وجودشون پر از نشاط بشه.

Sara Beti گفت...

شاپرک جونم من به این حقیقت رسیدم که حتی شاد‌ترین آدم‌ها و بی‌ غم‌ترین آدم ها، تو دلشون لحظه هایی دارند که که رنگ شادی نداره،...فقط از دست ما این بر میاد که کمی‌ هوای هم رو بیشتر داشته باشیم، و هر جا کمکی‌ از دسمون بر میاد دریغ نکنیم.....دوست دارم...