رفتن دوست


وقتی‌ رفت حتی نبودم که سرخاکش برم …
یکی‌ از بچه ها نوشت: کاش بودی با تو کمتر این درد رو حس می‌کردم،
اون یکی‌ گفت: دیگه سّر شدیم، … هیچی‌ نمیفهمیم ، …
روزها گریه کردم،
باورش خیلی‌ سخت بود،
آخه هنوز جواب آخرین نامه آاش رو نداده بودم، …
هر چی‌ فکر کردم جز لبخندی بیدریغش ،
لحن کلامش که پر بود از شور زندگی‌،
برق نگاهش، چیزی یادم نیومد،
منگ بودم،
…آخه مگه میشه؟! … و اون رفت! …

بذار خوب فکر کنم می‌خوام لحظه لحظه اون روزها رو یادم بیارم،
عزیزم چقدر مهربون بودی،
وقتی‌ یکی‌ از بچها عاشق معلم کلاس شد همه بهش خندیدیم،
ولی‌ اون یک لحظه با مکث و با اون لبخندش گفت: …بچه‌ها شاید واقعاً دوستش داره، … ماتم برد میخواستم بگم مگه تو میدونی‌؟ مگه تو عشق رو میشناسی؟! ...
اما هیچ چیز نگفتم فقط نگاهش کردم …
از همه با معرفت تر بود، انگار میدونست چند صباحی بیشتر مهمون ما نیست …
همش التماسمون میکرد که دور هم جمع بشیم، وقتی‌ قهر میکردیم التماسمون میکرد که آشتی کنیم،
می گفت حیف نیست … سر این چیزهای کوچیک از هم برنجیم، …آخ عزیزی چقدر راست میگفتی‌…
وقتی‌ سفر کردم به خونه، نمیتونستم از اون خیابون هائی که توش باهم قدم زدیم رد بشم، چه حس غریبی بود، …
چطور شد دست روزگار تو رو چید …
من که دلم تنگه، ...
یک شب خوابشو دیدم گفتم: آخه چطور شد؟
گفت: خیلی‌ سخت بود ...
همین،
و بی‌ اختیار میخونم:

بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که
با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
سهراب سپهري





11 comments:

ناردونه گفت...

بتی جون قلم خوبی داری تا حالا داستان نوشتی؟

شاپرک گفت...

من جواب ناردونه را میدونم بتی جون داستان بنویس باور کن موفق میشی فقط اولیش را باید تقدیم کنی به ما مشوقات ولی گذشته از شوخی اگر داستان بالا حقیقت داشته باشه بهت تسلیت می گم و امیدوارم که بتونی فراموش کنی روحش شاد

Sara Beti گفت...

انار جونم مرسی‌ که به من سر میزنی، باید بگم که قبلا یک چیزأی مینوشتم ولی‌ بعد که میخوندمشون دوسشون نداشتم می‌ریختم دور، شاید از اون سال‌ها چیزهأی مونده باشم تو وسایلم ... شاپرک گلم عزیزم،‌ای به چشم مرسی‌ که این نوشته‌های ناچیز رو قابل میدونید،...اره گلم این یکی‌ حقیقت داره و ۳ سال و نیم پیش...مرسی‌ خانومم...میبوسمتون و ممنون که انقدر با محبت هستید...

مطبخ رویا گفت...

دوست خوبم تسلیت می گم.غم آخرتون باشه .امیدوارم از این به بعد خبرهای شاد را در وبلاگتون بخونم.

من و نفس گفت...

یک سبد عاطفه داریم همه ارزانی تو..............

این همه لطف کرامت که تو داری همه ارزانی ما ..........

نوري گفت...

بتي جون خيلي قشنگ نوشتي ميشه از نوشته هاب فهميد كه واقعيت داشته من هم تسليت ميگم و منتظر نوشته هاي قشنگ ديگرت كه پيام اور شاديهات باشه هستم

ناشناس گفت...

میدونم خودخواهی یه اما بذار بگم که خوشحال بودم نبودی که غم عزیزترینم رو ببینم

من و نفس گفت...

سلام به دوست خوبم

اپ عالی بود .......

من و نفس تشکر ویژه داریم بخاطر اینکه تشریف اوردی

باز هم به ما سر بزن

Mithra گفت...

سلام بتی جون
به قول بچه ها قلم خوبی داری
از عکساتم که هر بار بیام تعریف می کنم
واسه این اتفاقم بهت تسلیت می گم هرچقدر هم که ازش بگذره می دونم که یادش آدمو متاثر می کنه
به امید شادی های پی در پی

شاپرک گفت...

سلام بتی جون
ممنونم که مرتب بهم سر میزنی و ممنون که اینقدر محبت داری و مشوقم هستی گلم این گوش ماهیا را مااینجا از بازار یا جاهائی که انواع لوازم قنادی و گلسازی را دارن میخریم مضاف بر این که این ها کار من نیست ولی کاری بسیار راحت هستند(خصوصی)

Sara Beti گفت...

رویا جون نفس جون شاپرک جون، نوری جون، میترا جون...ناشناس عزیزم که یک دنیا دوست دارم ...دوستهای گلم از لطف تک تکتون بی‌ نهیات ممنونم،دوستون دارم...