بی‌ تو ؟



دوست داشتم تا آخرین لحظه دستانت را در دستانم بفشارم
در نی‌ نی‌ عمیق چشمان سیاهت زیبایی شب را ببینم..
نگاهت را از من گرفتی‌
دستانت را از من گرفتی‌
حالا...
بی‌ حضور نگاهت
 بی‌ حضور گرمای دستت
  چه کنم؟  

 ***

در نگاهت همه چیز را خواندم
احتیاج نبود به گفتن
اگر لبانت شرم داشت
چشمانت نداشت
لحظه‌ها و دقایق بر سرم فرود می‌آیند
زخم دلم چرکین است
مرحمش تویی
دریغ نکن...
_________
October 14, 2009 

4 comments:

ناشناس گفت...

بتي عزيزم...اين بار اشك منو در آوردي با اين نوشته تمام و كمالت ...نوشته ات كاملا مناسب احواله منه

Sara Beti گفت...

عزیز دلم کاش اسمت رو نوشته بودی،... ممنون از لطفت و از مهربونیت، دلم نمیخواد اشک هیچ عزیزی رو ببینم ولی‌ گاهی‌ اشک روح رو صیقل میده ... ممنونم که به من سر زدی:)

شاپرک گفت...

بتی عزیزم همیشه نوشته هات لطیف و غرق در زیبائیه آدم رو به دنیائی میبره که دوستش داشتی و نداشتی.
برات آرزوی بهترینها را دارم میبوسمت

Sara Beti گفت...

از همیشه به من نزدیک تری شاپرک عزیزم، مرسی‌ از این همه لطفت....