آفتاب

 .........
و در کنج تنهایی ام
شمع هایی که با هزاران امید روشن کرده بودم خاموش کردم
و  به انتظار دمیدن صبح نشستم
که گرمای هزاران شمع هم به پای روشنی و گرمای خورشید نخواهد رسید
زیر آفتاب آبتنی خواهم کرد 

و غبار دل خواهم شست
..........

سلامی‌ دوباره




خدا میدونه چند بار اومدم بنویسم ولی‌ زود پستم رو پاک کردم
دلتنگ تک تکتون بودم..

اما نوشته یک دوست عزیز که از آرزوهاش نوشته بود منو سخت به فکر فرو برد، میدونم که باید ترس رو دور ریخت،
افکارم گسیختهٔ است، پر از ایده‌ام برای آینده اما...یک امید پر رنگ میخوام، یک توکل قوی
می‌خوام قبل از همه چیز از تمامی دوستای عزیزم تشکر کنم که تو این مدت که نبودم لطفشون و مهربونیشون رو از من دریغ نکردند،  میدونم که میدونید هیچ ‌حسی گرم تر و دلپذیر تر از این نیست که دوستت جویای حالت باشه و تو رو به حال خودت رها نکنه،...همین باعث میشه خودت خودت رو رها نکنی‌، چیزی که گاهی‌ من شدیدا گرفتارش میشم،...
مرسی‌ عزیزانم،...
تو زندگی‌ من یک اتفاق افتاد که اونو از روال عادی خارج کرد،اول فکر می‌کردم خوب نیست، همون ترس همیشگی‌ از "تغییر"داشت منو از پا در میاورد، با کمک شریک زندگیم خودمو نباختم و حالا بعد از گذشت یک ماه میبینم که چقدر و دوباره تاکید می‌کنم چقدر برای من لازم بوده تا این تغییر ایجاد بشه که من به خودم بیام و جدی تر به خودم و ادامه راهم نگاه کنم...
فقط خودم رو به دست مقتدر و بزرگش سپردم،...
با کمکش رنگ رؤیا هام رو رنگین می‌کنم