دو تا دستاشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم:
-تو چی کار کردی؟خودت میفهمی؟
نگاهم نمیکنه
تکونش میدم
-چی کار داری میکنی؟حواست هست ...این تویی؟
نگاهش به آسمونه، آروم میگه: خودت هم میدونی ...
میگم: من که نمیدونم چی داره به سرت میاد، بسه دیگه تمومش کن،..همین امروز همین لحظه،...
پوزخندی میزنه، ...
- من که کاری نکردم فقط چند روز تو رویاهام زندگی کردم،...
دوباره تکونش میدم: کدوم رؤیا چشماتو باز کن
میگه: حواسم هست، خدا باهامه...
عصبانی ولش میکنم
-حرف از خدا نزن،....هیچی نگو،....
-این یک نشونه از خداست...حسش میکنم هر لحظه، با تک تک سلولهای بدنم حسش کردم، با این حرفات حال منو نگیر...این فقط یک رویای حقیقیه همینو بس،...
میزنم زیر گریه...بسش کن،....تمومش کن،....تو همه چیز داری....
عصبانی برمیگرده طرفم: میدونم اینا رو نگو خودم میدونم، خودم به موقع درستش میکنم،...خدا باهامه،...از اول بود ..کنارم میمونه
دیوونه شده ....مرز بین درد و شادی رو گم کرده..از شدت گریه به زمین میافتم،....اما دیگه رفته،....