سراسر خوبی‌...




گاهی اوقات کافیه یک بیت شعر بخونی‌ تا دلت زیر و رو بشه،...
کافیه فقط یک سطر از یک رمان سراسر پاکی‌ رو بخونی‌ و قلبت به رقص در بیاد،....
گاهی کافیه به سفیدی بالهائ یک پرنده خیره بشی‌ و دلت مثل آینه صیقلی بشه...
من تمام این خوبی‌‌ها رو می‌خوام...با تمام وجودم می‌خوام،...می‌خوام قلبم پر بشه از پاکی‌ و سفیدی، بزرگ  بشه مثل یک  اقیانوس،...می‌خوام خالیش کنم از هر چی‌ کینه و بدیه، هر چی‌ دروغ و نیرنگه، هر چی‌ سیاهی و خاموشیه...
میخونم بیشتر میخونم،...به نوای خوش آهنگ عشق گوش میدم و لبریز میشم از عشق، امید، شادی، پاکی، محبت، ...
دلم میخواد لبریز بشم انقدر که دیگه جأیی نباشه،
بیا دستمون رو به هم بدیم و پر کنیم دلهامون رو از هر چی‌ خوبیه...
بیا صیقلی بشیم...
که هر چی‌ تو این دنیا هست همه ش عشقه و نور...
________________________________
ممنون از سپیده عزیز برای "باغ پاییز" ...



11 comments:

شاپرک گفت...

حق با تو هست بتی جون ولی این زیر رو شدن دل بخاطر یک شعر بخاطر بک متن یک کتاب نمیدونم شاید خیلی ها را به شادی و نشاط برسونه ولی خاطرش برای من ...
با شنیدن یک شعر و خوندن یک کتاب زندگیم زیرورو شد رفتم دنبال داستان و جای شخصیاتوش را تصاحب کردم و سالهائی از زندگیم گم شدن.

Sara Beti گفت...

شاپرک گلم بی‌ اختیار از خوندن این نوشته ات گریه‌ام گرفت، چندین بار خوندم،.. عجیب احساس ما به هم نزدیکه، ... من گاهی‌ همین احساس رو دارم، گاهی‌ یک چیزائی از گذشته رو خوب به یاد نمیارم بعدش حسرت میخورم که اون سالها چرا گم شدند و زود تموم شدند،...و این همینه که گفتی‌، گاهی‌ غرق شدن‌ها آدم رو از حال دور می‌کنه، و حال رو فراموش میکنه وقتی‌ به خودت میائی‌ دیگه دیره....من این مطلب رو زمانی‌ نوشتم که مشغول خوندن یک داستان به نام "باغ پاییز " بودم نوشته دوست عزیزی به نام "سپیده"، یکی‌ از شخصیت‌های داستان به قدری روح تمیز و ا لطیفی داشت که بی‌ اختیار اینا رو نوشتم،
*دریغ از روزأیی که رفت و قدرش را ندانستیم ....*
دوستت دارم شاپرکم***

بی تا گفت...

سلام حرف دل منو زدین ممنون ولطفکنید در مورد پست من کیستم نظر بدهید ممنون میخوتم بدونم تمام خانمها هم اینطوری فکرمیکنند یا نه البته در وبلاگ سابق که بتازگی به باگر منتقل میشه وممنون

Mithra گفت...

سلام عزیزم
خیلی قشنگ بود
دست منم بگیر
من یه وقتایی انقدر احساساتم لطیف و شاعرانه بود انگار داشتم تو آسمون قدم می زدم
خیلی مست بودم
الان نه حوصله ی خودمو دارم نه احساساتمو
نه وقتشو
کاش تو همون حال و هوا و همون سن می موندم
بدون هیچ عشقی عاشق بودم
و بدون هیچ عشقی شاعر
الان با اینکه یه عشق بزرگ دارم ولی بیشتر غم تو دلمه تا سر مستی و شادی
نمی دونم علتشو
ازت ممنونم خانمی
کاش منم وقتی واسه احساساتم داشتم
تبریک می گم بهت
راستی عزیزم سوالی که پرسیدی نصفه بود من نظرات وبلاگمو فعال کردم حالا می تونی با خیال راحت هر قدر که دوست داری بنویسی
دوست داشتی دوباره سوالتو بپرس.شرمنده
دوستت دارم
بووووووس

sara گفت...

بتی عزیزم وقتی پامو میگذارم اینجا احساس میکنم وارد حمع دوستان پاک و صمیمی ایرانم شدم
دلم هری میریزه پایین وقتی حرفا رو میخونم چه حرفای تو چه شاپرک په میترا همه
احساس میکنم همه مون با روح لطیف و احساسانیمون دوباره اینجا روبرو میشیم
این روزا حیلی کم پیدا میکنم این قلبای پر احساسو این شاعرانگی رو هم در خودم هم دیگران
اما نمیدونم شاید زمان جوری شده که ما هم باید گاهی با مردم بی احساس بشیم تا مبادا....

Sara Beti گفت...

بی‌ تا جان ممنون که به من سر زدید، به روی چشم و ممنون از لطفتون...

میترا عزیزم، دوست گلم، چقدر قشنگ نوشته بودی منو به فکر بردی، میدونی‌ من هم گاهی این شرایط رو داشتم،
نمیدونم چطور پیش میاد ولی‌ برای من زمانی‌ پیش اومد زندگیم دچار یک تغییر بزرگ شد، یکهو همه چیز در من فراموش شد، معنی‌ که بی‌ خوندن شعر و فال حافظ شبم صبح نمی‌شد همه چیز رو به یک باره فراموش کردم، میدونی‌ پیوند دادن این ۲ دنیایی که برام گفتی‌ کمی‌ سخته ، توجه میخواد و صبر، ما گاهی فراموش می‌کنیم به محض اینکه عشق رو تو دستامون میبینیم یادمون میره فکر می‌کنیم تموم شد، میدونی‌ برای من خیلی‌ طول کشید تا دوباره به خودم برگردم، دوباره شعر بخونم و بفهمم من با غذای روح زنده ام...روی ماهت رو می‌بوسم میترا جون .... وقتی‌ برای نوشتن احساس برای نوشتن احساس وقتی‌ لازم نیست، خودت بخون ببین برای من چی‌ نوشتی...سرشاری از عشق عزیزم، و نور،...
گاهی نگرانی و ترس از آینده غم میاره ولی‌ دلخوشی‌هات رو تو زندگی‌ فراموش نکن،...که همون‌ها هستند که روزهای نه امیدی دوباره به تو امید خواهند داد...مرسی‌ از این همه لطف و اینکه منو لایق درد دلم دونستی عزیزم...

سارا عزیزم، مرسی‌ از این همه مهربونی که به من داری...نمیدونم جمله آخرت که نوشته بودی به خاطر دوری از خونوده است که ما اینجا باهاش درگیریم یا نه!...ولی‌ اینو بگم که واقعاً نمیتونم حسامو بین کنم که خوندن نوشته‌های تو و دیگر دوستای عزیزم چه حالی‌ به من میده یک دنیا انرژی میگیرم و احساس نزدیکی‌ بیشتری باهاتون می‌کنم، ممنونم که به من این همه لطف دارید و حرفهای دلتون رو برام میگید....واقعاً خوشبختم که چنین فرشته هایی رو به عنوان دوست دارم...

Mithra گفت...

سلام بتی جونم
مرسی که جوابمو دادی
ردست می گی کافیه یه کم به خلوتم بیشتر توجه کنم
باید اول خودمو دریابم
ازت ممنونم منم مث سارا جون خیلی خوشحالم که دوستای گلی به این خوبی دارم
سارا جونی دوستت دارم (;
بتی جونم لطف کردی که حرفامو خوندی
خیلی دوستت دارم از راه دور می بوسمت
.
.
راستی راجع به سوال آشپزی:
عزیزم تو همون پست هم نوشتم بعضی از ترخینه ها خیلی شور یا ترشن
قبل از اینکه خیسش کنی کمی ازش بچش
اگه شور بود خیسش کن و چند بار آبشو عوض کن تا جایی که شوریش کم شه
.
امتحان کردی خبرشو بده بهم
خدانگهدارتون

ناشناس گفت...

سلام گاهی اوقات خواندن یک مطلب خوب هم خودش غنمیتی که ما در اینجا به آن میرسیم وممنون

نوري گفت...

سلام بتي عزيزم...براي من كافيست بيام اينجا و نوشته هاي قشنگتو بخونم..اونوقته كه حس هاي مختلف و تجربه ميكنم..دلم زيرو رو ميشه..چشام باروني ميشه..شاد ميشم..غمگين ميشم..گاهي اوقات هم حس ميكنم دقيقا نوشته هات مناسب حال منه...
بتي جونم برات پيش اومده يه اتفاق يه روز غرقت كرده بود و گم شده بودي ,دوباره بعد از سالها برات بيافته و احساس كني دوباره داري خودت رو پيدا ميكني..اونوقت تو دو راهي قرار بگيري...
نوشته هات رو خيلي دوست دارم آرومم ميكنه...

Sara Beti گفت...

فدات شم میترا عزیزم یک دنیا ممنونم، من هم از داشتن دوستای گلی‌ مثل تو به خودم میبالم...

مارال جان مرسی‌ از لطفت و ممنونم که به من سر زدی خانومی...

نوری گلم، عزیزم،..این حسی که وصف کردی بارها برای من اتفاق افتاده، همونطور که برای میترا جون هم گفتم...و بزورگترینش که منو به خودم برگردوند دقیقا چند وقت پیش اتفاق افتاد، میدونی‌ چه حس خوبیه؟!...حتما میدونی‌...از دو راهی‌ گفتی‌..وقتی‌ فکر میکنی‌ آیا بهتره به اون "خود" سابق برگردم یا "من" ی که الان هستم ... باید خیلی‌ سخت باشه انتخاب...بهرین چیز اینه که به دلت رجوع کنی‌ و ببینی‌ دلت چطور خوشحاله...چطور پر امیده..چطور آرومه...راه دلم همیشه درست‌ترین راهه...روی ماهت می‌بوسم ممنونم از این همه لطف گلم...

sara گفت...

بتی عزیزم میبوسمت تورو و ممنون به خاطر این همه لطف و صفا و محبت

در مورد جمله آخر حرفم برمیگرده به حال و احوال فعلی آدما
اینکه عیرقابل اعتماد شدن
اینکه خیلی همه تغییر کردن
اینکه گاهی میترسم ازشون
پس همین باعث میشه گاهی دورتر بشم از اونا
بترسم از اینکه زیاد بهشون محبت کنم

میترا عزیزم دوست دارم خیلی

بتی عزیزم حرفات خیلی دلنشینه توی پست جدیدت
آرزو میکنم یه روزی آدما به این کلاس فکری برسن که نیازی نباشه همرنگ بشی
رنگارنگ که خیلی قشنگتره
بعضی ها میخوان همه مثل خودشون باشن چون در درک زیبایی های جدید ناتوانن...