آفتاب

 .........
و در کنج تنهایی ام
شمع هایی که با هزاران امید روشن کرده بودم خاموش کردم
و  به انتظار دمیدن صبح نشستم
که گرمای هزاران شمع هم به پای روشنی و گرمای خورشید نخواهد رسید
زیر آفتاب آبتنی خواهم کرد 

و غبار دل خواهم شست
..........

3 comments:

نوری گفت...

بتی عزیزم سلام
امیدوارم گرمای خورشید اون برف های دلت رو در صبح ذوب کرده باشه وغبار شسته باشه و دلت پر امید و گرم و آرام باشد..
شب از سماجت گرما
تن از حرارت می
لب از شکایت یکریز تشنگی پر بود
میان تاریکی
نسیم گرمی با من نفس نفس می زد
و هردو با هم دنبال آب میگشتیم
و در سیاهی سیال خلوت دهلیز
نهیب ظلمت ما را دوباره پس می زد
هجوم باد دری را به سمت مطبخ بست
و هرم وحشت ما رابه سوی ایوان راند
میان ایوان چشمم به آب و ماه افتاد
که آب جان را پیغام زندگی می داد
و ماه شب را از روی شهر می تاراند
به روی خوب تو می نوشم ای شکفته به مهر
چون روزنی به رهایی همیشه روشن باش
سیاهکاران را هان ای سپید سار بلند
چون تیغ صبح به هر جا همیشه دشمن باش
فریدون مشیری

کامنت قبلی رو جواب ندادی شیطون خانووووم؟؟؟

شاپرک گفت...

سلام بتی جونم
چقدر زیباست مثل همیشه یادآور خاطرات شیرین برای من خودم هم نمیدونم چرا نوشته هات منو به گذشته میبرن خیلی دوست دارم عزیزم .
بووووووووووس

Sara Beti گفت...

نوری جون...عزیزم ....واقعاً غرق لذت شدم از شعر زیبایی که نوشتی از شاعر محبوبم....روی ماهتو می‌بوسم جواب پست قبلی‌ رو کامل برات نوشته بودم اما انگاری به دستت نرسیده دوباره برات مینویسم عزیزم...
شاپرک جونم از فاصله دور مهربونی‌هات رو همیشه حس می‌کنم ممنونم از حضور گرمت...