وقتی به آینه نگاه کرد خودش رو ندید
گم شده بود
چند وقتی میشد که گم شده بود
شاد بود و خندون سرحال بود و عاشق اما گم شده بود
آخه معنای همه اینها رو گم کرده بود
دلش خواست تا قلبش دوباره سفید بشه
روحش دوباره صیقلی بشه
دلش خواست به تک ستاره ش تو آسمون خیره بشه
همون تک ستاره که بهش امید میده
نور میده
وعده فردای آفتابی رو میده
دلش خواست هیچ ابری رو تک ستاره رو نپوشونه
دلش خواست تک ستاره تو شب سرد و تاریک فانوس راهش باشه
دلش خواست …
دلش همه اینها رو خواست
قطره اشکی چکید
خودش رو تو آینه ندید