یک دوست عزیز به نام شاپرک شروع کرد به پست کردن یک سری رمانهای ایرونی، من هم از خدا خواسته بعد از سالها شروع کردم به خوندن این رمانها و دوران نوجوانی برگشتم،...آخ که چقدر بیخیال بودیم، چقدر دنیا ساده بود، اصلا نمیفهمیدیم چطور مشکلات میومدنو ردّ میشدند، هر چرقدر که بزرگتر میشی سنگین تر میشی...با خودت یک کوله باری رو میکشی از خاطرهها شادیها و غم ها. ...بد به یک واقعیت تلخ میرسی :این که هر روز زندگی تو منحصر به فرده ...دیگه تکرار نمیشه، سعی میکنی دو دستی لحظهها رو بچسبی.... بوی بهار رو با تمام وجود ببلعی...کاش همه فصلها بهار بود....
۴ ماه قبل
4 comments:
سلام بتی عزیزم
وبلاگ جدید مبارک چقدر قشنگه بخصوص ترکیب رنگها
وقتی اسم خودم را دیدم تعجب کردم قربون اون دل کوچیکت برم ما همه دوباره دور هم جمع می شیم و شادیهامون را با هم قسمت می کنیم و دوباره من رمان میذارم و همه با هم می خونیم به امید اونروز من بازم بهت سر میزنم منتظر نوشته های زیبات هستم
شاپرک
مرسی شاپرک گلم ...بیصبرانه به امید چنین روزی هستم، ممنون از محبتت که به بلاگم سر زدی عزیزم:)....
سلام سارا جان
ممنون که بهوبلاگ من سرزدی ، این نوشته ات رو خوندم به نظرمن هرفصلی زیبائی خاص خودش رو داره اگه همیشه بهار باشه که دیگه زیبائی مفهومی نداره!
ناردون عزیزم مرسی که به من سر زدی، میدونی عزیزم اینجا انقدر زمستون هاش طولانیه که همیشه حسرت بهار به دلمون هست، ولی در زیبایئهای همه فصلها شکی نیست، مرسی خانومی...
ارسال یک نظر