تمام من
باد وزید ...
طوفان گرفت ...
سیل آمد ...
هیچ نگاه نکردم،
دلم قرص بود، روحم سیراب
درختها شکستند،
زمین لرزه آمد،
هیچ نگاه نکردم
صبور بودم و بی باک
آوار آمد،
روی سرم خراب شد
هیچ نگاه نکردم
عاشق بودم و پر امید
دلم را میخواهی؟ بگیر مال تو !
جسمم را میخواهی؟ باشد مال تو !
روحم را میخواهی؟ آرزو دارم مال تو باشد
اما ... اگر تو بخواهی ... ...
روحم ... سیراب است و صبور
بی باک است و عاشق ...
میدانی چرا؟ آخر امید دارد و نور
منشور زندگی
آنچنان به آینده میاندیشم و در آن گم شدهام که فکر میکنم:
آیا روزی آینده گذشتهام میشود؟یا نه، با گذشت زمان همه چیز رنگ میبازد!
عشق ...
عشق رونده ای است بدون هیچ توقفی،
و من نزدیک و نزدیک تر میشوم، تا به آن نقطه نورانی برسم...
بیا تا با خیلات و رویاهای گمشده مان زندگی کنیم،
آخر آنها خورشید شبهای تارند،...اگر نکنیم هرگز معنی و لذت زندگی را نفهمیده ایم
و وقتی زمانی رسید که حس کردیم که به آخر خط رسیده ایم دیگر دلیلی برای گریه نیست...
چون دستی داریم که همیشه برای کمک رسانی آماده است..
و آن، نور همیشگی است ...
___________________________
الهام گرفته از آهنگ منشور زندگی: انیگما
هم سفر
سراسر خوبی...
کافیه فقط یک سطر از یک رمان سراسر پاکی رو بخونی و قلبت به رقص در بیاد،....
گاهی کافیه به سفیدی بالهائ یک پرنده خیره بشی و دلت مثل آینه صیقلی بشه...
من تمام این خوبیها رو میخوام...با تمام وجودم میخوام،...میخوام قلبم پر بشه از پاکی و سفیدی، بزرگ بشه مثل یک اقیانوس،...میخوام خالیش کنم از هر چی کینه و بدیه، هر چی دروغ و نیرنگه، هر چی سیاهی و خاموشیه...
میخونم بیشتر میخونم،...به نوای خوش آهنگ عشق گوش میدم و لبریز میشم از عشق، امید، شادی، پاکی، محبت، ...
دلم میخواد لبریز بشم انقدر که دیگه جأیی نباشه،
بیا دستمون رو به هم بدیم و پر کنیم دلهامون رو از هر چی خوبیه...
بیا صیقلی بشیم...
که هر چی تو این دنیا هست همه ش عشقه و نور...
________________________________
ممنون از سپیده عزیز برای "باغ پاییز" ...
گرمای روزهای سردم

توی این روزأیی که حتی اول صبح مثل عصر دلگیر میمونه
هوا بوی بارون میده،....
و آفتاب از شهرمون رخت بربسته،...
دل من شادابه
به یک بهانه کوچیک شادابه، به شنیدن صدای آهنگی که آروم از اون دورها میاد...
به نوای آشنایی که میشنوی و درش غرق میشی....
دل من شادابه...
دستانم رو باز میکنم و این هوا رو در آغوش میکشم، میگذارم که نسیم موهام رو نوازش بده ... میخوام در این شادی غرق باشم...
و اینها همه بهانه اند،
بهانه اصلی تو هستی ...
تو خورشید روزهای بی آفتابی...
تو گرمای روزهای سردی...
تو نور روزهای تاریکی...
این همه آرامش رو از من دریغ مکن...
بی تو ؟
چه کنم؟
در نگاهت همه چیز را خواندم
اگر لبانت شرم داشت
چشمانت نداشت
لحظهها و دقایق بر سرم فرود میآیند
زخم دلم چرکین است
مرحمش تویی
دریغ نکن...
October 14, 2009
کودکی

کوچکتر که بودم
دیوارها بلند بود
آرزویم بود که بلندتر شوم ...
آنسوی دیوار را ببینم...
آنور دیوار، دنیای رنگی من بود
دنیای پر رمز و راز ...
دنیای پروانه ها
دنیای پرستوهای عاشق،
بزرگتر میشودم...
چشمم همچنان به آنسوی دیوار بود، ...
چه رویا ها که نداشتم،
چه آرزوها که در سر نبروراندم ...
چشمم آنسوی دیوار بود،
آخر چقدر انتظار؟
تا زمانش سر رسید...
بزرگ شدم...
وقتی بزرگ شدم، آنسوی دیوار را دیدم
آنسوی دیوار را رفتم
...
چیزی نبود ...
آنگاه حسرت روزهای گذشته را خوردم ...
_________________________________________ October 14, 2009 11:41 p.m
"خوداگاهی"Self-Awareness
Red_Flowers_from_Self-Portrait.jpg)
اولین قدم برای توسعه ۵ صلاحیت در خودمون "خوداگاهی"Self-Awareness است، که به احساساتمون گوش بدیم و ازشون درس بگیریم. اگه احساسمون رو نشناسیم و ندونیم چی هستند چطور میتونیم احساس دیگران رو درک کنیم؟ وقتی نسبت به احساسمون آگاهی پیدا کنیم میفهمیم که چه چیزأیی ما رو خوشحال ، ناراحت امیدوار یا ناامید میکنند.هر چه بیشتر آگاهی پیدا کنیم بهتر میتونیم کنترل کنیم، سپس میتونیم انتخاب کنیم که چه عکس العملی نشون بدیم...انتخاب قدرت به همراه میاره...وقتی این توانائی رو داریم که انتخاب کنیم قدرت پیدا میکنیم، قدرتی که هیچ عکس به هیچ قیمتی نمیتونه از ما بگیره... *اولین قدم اینه که تفاوت بین"من فکر میکنم" و "من احساس میکنم" رو درک کنیم، بهترین تمرین اینه که از خودمون بپرسیم آیا این یک احساس که من دارم؟یا یک فکر ، که باعث شده به این نتیجه برسم؟ **با احساساتمون صادق باشیم حتی اگر بین احساسی برامون تلخ و سخته اون رو بیان کنیم...رودررویی با این احساس نتیجه ش بهتر از اینه که بعدا دوباره به خودمون برگرده ... ***Feedback دوستان قابل اعتماد و افراد خانواده بهترین ملک هستند که در مورد رفتارهای خودمون آگاه تر بشیم پس با آغوش باز این Feedback ها رو بپذیریم...همیشه به یاد داشته باشیم که اگه احساساتمون رو بفهمیم خیلی بهتر میتونیم روابطمون با دیگران رو تحت کنترل درریم...از خودمون بپرسیم درون من چه میگذرد؟ حالا به خودتون از ۱ تا ۱۰ نمره بدید.خوداگاهی خودتون رو چطور میسنجید؟ ادامه دارد...
عقل(هوش) احساسی

به دینا گفتم: تو شرایط سختی به سر میبردم...نومید بودم و غمگین، دراز کشیده بودم و فکر میکردم،...واسه یک لحظه چشمم به رز بنفش افتاد، و واقعاً تموم حرفات برام زنده شدن، احساس کردم این که مشکلی نیست .. از پس بزرگتر از این بر اومدم،..نمیدونم چه حسّی بود ولی منو دوباره امیدوار کرد بلند شدم و از اون به بعد هر روز گل رز رو جلو چشمم دارم....
دینا فقط چشماش پر از اشک شده بود شاید فکر نمیکرد انقدر تاثیر گذر باشه...ولی بوده و هست خیلی از بچهها در طی یک سال تحت تاثیر حرفای قشنگش کارهای بزرگی کردند...
کلّ این مبحث راجع به "عقل یا هوش احساسی" هستش که چطور در محیط کار و در زندگی شخصیمون ازش استفاده کنیم. هوش احساسی به این معنی نیست که همیشه "خوب" باشیم بلکه به این معناست که "صادق " باشیم. نسبت به احساساتمون و همینطور احساسات دیگران کاملا آگاهی داشته باشیم.هوش احساسی به این معنی نیست که احساساتی باشیم بلکه به این معناست که در برابر احساساتمون آگاهانه رفتار کنیم، اونها رو بشناسیم و تحت کنترل خودمون در آریم.
برای بالا بردن هوش (عقل) احساسی ۵ صلاحیت لازمه که باید به ترتیب کسب بشن:
و اینکه مزایای این هوش احساسی چیست؟ باید بگم که کسب مهارت هایی از قبیل: حل مشکلات شخصی یا کاری، ارتباطات با دیگران و از همه مهمتر اجتناب از برخورد و کشمکش و احیانا ناسازگاری ...
هوش احساسی مثل یک آژیر خطر میمونه که به ما میگه الان قضیه از چه قراره، وقتی یک احساس نا مطبوع برامون پیش میاد احساس هوشی به ما آلارم میده تا به هوش باشیم و برای کنترل این احساس اقدام کنیم، اولین قانون هوش احساسی به ما میگه: میدان نبردتون رو آگاهانه انتخاب کنید و قبل از ورود به این میدان از خودتون بپرسید آیا این میدان نبرد ارزش اینکه من توش از بین برم رو داره؟ *خیلی جالبه، یک لحظه به زندگی شخصیمون فکر کنیم به دوستان خانواده همسر بچه ها، بارها شده بدون فکر وارد یک مجادله زبانی شدیم که آخرش جز پشیمونی برامون چیزی نداشته، این قانون رو با جون و دل میپرستم، و آویزه گوشم کردم، ... ارزشش رو داره؟... نه!؟... پس چرا خودم رو درگیر کنم؟* ادامه دارد ...
سمینار امسال

یک سمینار سالانه هست که امسال برای سومین سال توش شرکت داشتم.همکارانمون از سراسر آنتاریو جمع میشن و یک جمع گرم و صمیمی رو تشکیل میدن، کسی که این سمینارها رو برگزار میکنه یک موجود دوست داشتنی، یک زن ایتالیأیی ساکن آمریکا، دینا ست، که وجودش پر از شور زندگی و کلامش پر از نور، هر کسی رو از هر گروه سنی و هر عقیده و مسلکی به خودش جذب میکنه چون از عشق به زندگی میگه. امسال هم مثل سالهای دیگه این سمینار در یک روز پائیزی بارونی برگزار شد...راس ساعت ۹ صبح جلو هتل بودم ماشین رو به دربون سپردم و با عجله به طبقه بالا رفتم، همه بودن ۱۷ نفر منتظرم بودند، دینا با دیدنم جلو اومد محکم همیدگه رو در آغوش گرفتم و دوباره به خاطر ازدواجش بهش تبریک گفتم، همکارم رو به دینا گفت هنوز خسته نشدی از شنیدن این جمله و دینا با همون شور همیشگیش گفت نه! دینا پر از انرژیه سراسر دنیا رو گشته و کلاسهاش رو در هر گوشه دنیا برپا میکنه، خیلی خوشحال بود که ازدواجش باعث نشده که دیگه نتونه این سفرها رو انجام بده، در فواصل کلاس که از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد ازظهر بود عکسهای عروسیش رو رو پرده بزرگ به نمایش گذشت، تک تک افراد توی کلاس که در ردههای سنی مختلفی هستند پر از اشتیاق هستند، اشتیاق اینکه امسال دینا برامون چی میگه، و تنها اون مطلب ساده نیستند، اون لحظه هایی هستند که همگی از زندگی شخصیشون با هم شریک میشن، دردها رنجها و شادی هست که با هم شریک میشن، همه هیجان زده هستند که بعد از یک سال دوباره با هم همه یک جا جمع شدیم. دینا سال گذشته به تک تکمون یک ٔگل روز بنفش داد، بهمون گفت ٔگل روز رو براتون انتخاب کردم چون خیلی special و میخوام هر زمان که به این ٔگل روز نگاه میکنید به یاد بیارید که به عنوان یک زن شما هم special هستین، خودتون رو باور کنید ونگذارید که در جریان زندگی حوادث ناگوار شما رو از یا در بیارن،....یادمه لحظه خداحافظی همه گریه میکردند و برای من خیلی عجیب بود که فوران احساساتی رو میدیدم که همیشه فکر میکردم مختص ما ایرانیها و شرقی هاست، ولی اینطور نبود.... میخوام مطلب سمینار امسال رو با شما شریک بشم، ... امیدوارم که برای شما هم ایجاد انگیزه کنند همینطور که برای من کردند....
تقصیر تو بود

وقتی دست گرمت را خواستم هیچ دستی نبود...
وقتی نگاه گرمت را خواستم هیچ نگاهی نبود...
دلم گرفت
از زندگی، از روزهای تکراری از گرمأیی که دیگر نبود، از سرمأیی که خوب میدیدم تا دو قدمی من فاصله دارد...
و راه گریزی نبود ...
زمزمه کردم:
*تقصیر من نبودکه با این همه . . .
که با این همه امید قبولی
در امتحان سادهی تو رد شوم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم*
__________________________
قیصر امین پور
سرزمین دور

صبح که بیدار شدم کمی دور تر از من نشسته بود... ساکت و آروم... از رویاش خودم رو روی تخت رها کردم....چشم هام رو بستم، صدای آب رو شنیدم....لحظه ای چشمات رو بند...تو هم میشنوی؟؟؟!!!
فهمیدم حرف زیاد داره واسه گفتن...
چشمهای ورم کرده ش حاکی از گریههای شبونه اش بود....
فکر کردم خواب میبینم ولی اون واقعی بود....
پرسیدم: خوبی؟
گفت: میخوام برم یه جای دور ... اگر مدتی بهت سر نزدم از من دلخور نباش...
پرسیدم: کجا؟
گفت: جأیی که دست هیچ کس به من نرسه من باشم و باد و دریا....
من باشم و نسیم خنک و گرمای آفتاب....
ریزش بارون باشه و صدای آبشار....
خنیدم....چنین جأی هست؟....ناباورانه به سمتم برگشت گفت: هست!....
یک روز با خودم تو رو میبرم تا ببینی....وقتی خسته باشی تنت رو به آب میسپری...
وقتی نامید باشی تنت رو به گرمی آفتاب میسپری، وقتی گریه میکنی بارون اشکات رو میشوره..
هست !!... با خودم یک رو میبرمت....تا توی باد بدوی،...و با نسیم یکی بشی....
قلبم میزد....
یعنی میشد؟یعنی میشد من هم اونجا باشم؟!!!!
رهائی و بازگشت

تا به حال این اتفاق برات افتاده که یک چیز ارزشمند یا یک شخص ارزشمند رو خیلی دوست داشته باشی و بدونی داری از دست میدیش؟... تا حالا شده که به خاطر عشق از چیزی یا کسی بگذری؟ میدونی اگه نداشته باشیش میگذره ولی سخت میگذره... بعد با تمام وجود رهاش کنی،...به دست باد بسپریش؟ بعد شده که به تو برگرده؟ ... من مطمئن هستم دوباره برمیگرده اون حس ناشناخته ... اون آرامش خیال به تو برمیگرده... پس اگه دچار چنین حالی شدی رهاش کن،... از قلبت جداش کن،... و ببین چطور به سمت تو برمیگرده...
دفتر خاطره ها

میخونم و چشمام بارونی میشن،... تو این عصر تکنولوژی که دیگه از نامه کاغذی خبری نیست، فکر میکنی نامههای الکترونیکی اون حس لطیف و عاشقانه رو ندارند، ولی من خوندم و چشمام بارونی شد،...دلم پر امید شد، حس کردم بودنم مهمه، حس کردم کسی هست که با دیدن نامه من دلش گرم میشه و منو دلگرم میکنه،...گاهی اوقات هر روز همو میبینیم ولی یادمون میره که به امید چه حرفها و لبخندهای گرمی زنده ایم،...دیگه نمیخوام فراموش کنم احساس کردم دوباره میخوام بنویسم، من سالها نوشتم دونه دونه خنده هام ، گریه هام ، احساس هام رو به کاغذ کشیدم، سالها کاغذ سیاه کردم، وقتی برگشتم به اون خونه که مثل جون دوستش دارم میخواستم همشونو توی حیات بسوزونم ،..آخ که چقدر ظالمم من،... نه دیگه نمیسوزونم، همین امروز میرم و یک دفتر قشنگ میخرم و دوباره شروع میکنم به نوشتن، به نوشتن نه تنها تیرگیها بلکه روشنی ها،...و میخوام تموم روشنأیها رو با تمام دنیا قسمت کنم،...اره دلم گاهی پر از تاریکی میشه ولی با نور امید ابرهای سیاه رو پس میزنم، ... میخونم میرقصم و پسشون میزنم،... راستی میدونستی من همیشه تو رویاهام میرقصم؟!،...
سرد و آبی رنگ ۱

بر ستاره نشستهام... تو کجائی؟ اینجا سرد است و آبی رنگ، من از راهی دور آمده ام،... به من گفتند: آن دور دستها جأیست به نام "زمین"، پر است از آدمها با شکلها ی مختلف، بعضیها سفید بعضیها سیاه بعضیها سرخ، به من گفته اند این مردمان حتی رنگ چشمانشان هم با هم فرق دارد،... پس کجائی؟اینجا سرد است و آبی رنگ،... به من گفتند در "زمین" آدمها کار میکنند، میخوابند، گریه میکنن شادی میکنند میرقصند، میجنگند، شکست میخورند، پیروز میشوند،... و دوباره زندگی از سر میگیرند،.... من اینجا تنها نشستهام بر روی یک ستاره، پس کجائی؟اینجا سرد است و آبی رنگ، ... گفتند روی زمین مردم میمیرند و به دنیا میآیند، کاش کسی پیدا شود از او بپرسم بعد از مرگ چه میشود؟آیا دوباره به اینجا بازمیگردند؟یا به دنبال زندگی تازه خود روان دیاری جدید میشوند؟!... گفتند اینجا مردم "قلب" دارند،...من ماندهام قلب چیست؟ گفتند در قلبشان عشق هست، کینه هست، محبت هست، حسد هست!!...من قلب پر از عشق میخواهم،...پر از نور میخواهم،....پس تو کجائی؟ قلبت را نشانم بده،... ...
رویا

خواب میبینم که دارم فرار میکنم،... از حقیقت یا رویا نمیدونم ,… فقط یک احساس خوب دارم میدونم که هر چی بیشتر میدوم، سر شار تر میشم از امید و انرژی...همین امروز خودم رو خوب تو آینه دیدم، همه چیز رو فهمیدم ... خیلی ساده بود فقط سالهای سال بود بهش گرفتار بودم،... امروز حقیقت جلو چشمام جون گرفتن میدونم پس اون پرده نامریی دیگه هیچ چیز پنهان نمیمونه، اون نوری رو که از حقیقت دیدم دیگه نمیذاره هیچ چیز سیاهی رو ببینم،احساس میکنم میشه از رویا گذشت و به واقعیت رسید، احساس میکنم این همه سال با زندگی قهر بودم، با قشنگی هاش با خوبی هاش، ... نگاه باغ میکنم، نگاه گلها میکنم و شاپرک ها، نگاه انارهای دون شده روی میز، نگاه زندگی میکنم، ...نگاه قرص ماه میکنم، آه ...دوباره نگاهی به خودم، و لبخند میزنم من سعی خودم رو میکنم ...خودم رو پیدا میکنم حتی اگه تا ته دنیا طول بکشه...آخه به خودم مدیونم ....تا دنیا چقدر با من هم نفس باشه،....
امید

این روزا سرم گیج میره از بس که موضوع هست تا بهشون فکر کنم، یک حس یک امید، یک نوای لطیف منو وادار میکنه با لبخند زندگی کنم، یک چیز تو دلم هست که میگه ادامه بده شاید ته این جاده یک چشمه باشه پر از آب زلال، پر باشه از ٔگل، از درخت از نوأی که نمیدونی از کجا میاد ولی گوش نوازه، من به امید اون روز قدم بر میدارم، به امید اون روز هام رو شب میکنم، به امید اون روز به آسمون نگاه میکنم، کار میکنم، شعر میخونم، میخندم و گریه میکنم،.... من نمیخوام لحظههای کوچیک شادی رو از دست بدم، من واسه ثانیه ثانیه شون میجنگم، ... این اولین جنگیه که برنده ش منم!...
پردهٔ نامرٔیی

میگه: یکی نیست به من بگه تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره،
یکیش همین پست قبلی که زدی، غصه چرا؟!،
گمونم دوباره گم شدم،...نمیدونم تو این بادهأی که داره اومدن پاییز رو مژده میده، یا توی تابش گاه بگاه خورشید، که مدتیه نورشو ازمون دریغ نکرده،...چقدر دلم میخواست حرفای قشنگ بزنم که تو بنویسیشون که حداقل واسه این عزیز هایی که بهت سر میزنند، با دلی شاد صفحهٔ "رقص زندگی" رو ببندند... اما ...
آه میکشه: میدونم اشکال کجاست از خود منه، خودم خواستم که گم بشم، خودم خواستم فراموش بشم، خودم میدونم وقتی حوصله واسه زندگی نداشته باشم، زندگی هم حوصله منو نداره،...
یک دفعه یاد چیزی میافتم، یک شعر یا ترانه،...یه یک سخن خوب: میگم: کافیه یک چرخ بزنی،...بهت نشون میدم، به من اطمینان کن، چرخ بزن،در پس پردهٔ نامریی ، یک فوج زندگی نهفته، یک کودک درون هست، جذبهٔ عشق هست،موسیقی زندگی هست،.... امید هست،... ٔگل یاس هست،...به من اطمینان کن، گوش کن!..میشنوی؟بو بکش...حسش میکنی؟ حالا برام بگو پشت پردهٔ نامرٔیی چی دیدی؟
و چرا غصه ؟! چرا

ماه من غصه چرا آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد
يا زمين را که ، دلش از سردي شب هاي خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه ابريز شد و نفسي از سر اميد کشيد
و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت ، تا بگويد که هنوز
پر امنيت احساس خداست ماه من ، غصه چرا
تو مرا داري و من هر شب و روز ، آرزويم ، همه خوشبختي توست
ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن کار آن هايي نيست ، که خدا را دارند
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزي ، مثل باران باريد يا دل شيشه ي ات ،از لب پنجره عشق ، زمين خورد و شکست ، با نگاهت به خدا ، چتر شادي راکن و بگو با دل خود
که خدا هست ، خدا هست ! او هماني است که در تاريکترين لحظه شب را نوراني اميد نشانم مي داد
او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد ، همه ي زندگي ام ، غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست ، بگو تا باشد
معني خوشبختي ، بودن اندوه است
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور چه بخواهي و چه نه !
ميوه يک باغند همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاري است پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟! چرا