‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی‌. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی‌. نمایش همه پست‌ها

لحظه‌ها


یک دختر عمه دارم که نمیدونم روی هم رفته چند روز از روزهای زندگیمون رو باهم گذروندیم،...شاید خیلی‌ کم...
همسنیم، اما نقطه مشترک زیادی نداریم، بچگی‌‌ها بیشتر با هم همبازی بودیم، بزرگ تر که شدیم دیگه ارتباطمون بیشتر شد رفت و آمد فامیلی،...
زود تر از من ازدواج کرد، بچه دار شد، ...و کلا مسیر زندگیمون جدا بود جدا تر شد،...
حالا چرا این‌ها رو میگم،...هر دفعه که با مادرم حرف میزنم میگه فلانی خواب دیده که... و انواع و اقسام خواب هایی که دختر عمه‌ام
برای من دیده  رو واسم تعریف می‌کنه،...
اما این بار آخر،....
این بار آخر رویأ
یی دیده که فکر هر روز شب منه،
رویاش مشغله‌های روزمره  زندگیمه ،..
و من موندم حیرون که چطور میشه،
چطور میشه که یک نفر که اصلا یادی ازش نمیکنی‌ و برات فقط شده خاطره به خوابش میری، و بهت فکر می‌کنه، ...

وقتی‌ خوب فکر می‌کنم میبینم نه...این خاطره‌ها هر چند ناچیز هر چند کمرنگ ریشه دارند، یه ریشه محکم تو لحظه‌های ناب کودکی، همیشه با ما هستند هر جای دنیا که باشیم....
یادم باشه تا بیشتر به یادش باشم،....
یادم باشه به یاد همه باشم، به یاد همه کسایی که روزی همبازی من همکلاسی من هم دانشکده من بودند....
تا وقت هست قدرشون رو بدونم،
قدر گرمی‌ حضورشون رو، ....
قدر خوبی‌‌هاشون رو....

سالگرد



امروز دوباره بودن رو جشن گرفتیم،...
برای لحظه ای‌ فکر کردیم و به داشته هامون فکر کردیم،...
به اینکه دنیا گاهی‌ انقدر به آدم هاش سخت میگیره که داشته هامون رو فراموش می‌کنیم،...مهربونیهامون، عشقمون،  لطافت بهار رو از یادمون میره،...
امروز سالگرد با هم بودن رو دوباره جشن میگیریم و چشم به آینده میدوزیم،...
آینده ای‌ که لا به لای ابر‌ها پنهونه
اما گاهی‌...هر از گاهی‌  خورشید از لا به لای ابر‌ها خودشو به ما نشون میده و نوید میده که آینده چیزی جز گرمی‌ و روشنی نیست.....
چه امیدی بهتر از این؟...

تکرار تلخ غصه





سکوت شب با تکرار دوباره قصّه تلخ شکست... 

با صدای هق هق گریه ها، ....
چشمه اشک‌ها جوشید....
چشمه اشک‌ها خشکید ....
و من در عجبم از این دنیای بی‌ وفا، که با دلسنگی تمام گٔل‌ها رو پر پر میکنه، و بعد به حقیقتی تلخ میرسم که مرگ در همین نزدیکیست، در چند قدمی‌ ما،....وقت کوتاهه، باید همه رو دوست داشته باشم و دلی‌ رو نشکنم...
وقت کوتاهه....
.....






دو تا دستاشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم:
-تو چی‌ کار کردی؟خودت میفهمی؟
نگاهم نمیکنه
تکونش میدم
-چی‌ کار داری میکنی‌؟حواست هست ...این تویی‌؟
نگاهش به آسمونه، آروم میگه: خودت هم میدونی‌ ...
میگم: من که نمیدونم چی‌ داره به سرت میاد، بسه دیگه تمومش کن،..همین امروز همین لحظه،...
پوزخندی میزنه، ...
- من که کاری نکردم فقط چند روز تو رویاهام زندگی‌ کردم،...
دوباره تکونش میدم: کدوم رؤیا چشماتو باز کن
میگه: حواسم هست، خدا باهامه...
عصبانی‌ ولش می‌کنم
-حرف از خدا نزن،....هیچی‌ نگو،....
-این یک نشونه از خداست...حسش می‌کنم هر لحظه، با تک تک سلول‌های بدنم حسش کردم، با این حرفات حال منو نگیر...این فقط یک رویای حقیقیه همینو بس،...
میزنم زیر گریه...بسش کن،....تمومش کن،....تو همه چیز داری....
عصبانی‌ برمیگرده طرفم: میدونم اینا رو نگو خودم میدونم، خودم به موقع درستش می‌کنم،...خدا باهامه،...از اول بود ..کنارم میمونه
دیوونه شده ....مرز بین درد و شادی رو گم کرده..از شدت گریه به زمین می‌افتم،....اما دیگه رفته،....

منشور زندگی‌




آنچنان به آینده میاندیشم و در آن گم شده‌ام که فکر میکنم:
آیا روزی آینده گذشته‌ام میشود؟یا نه، با گذشت زمان همه چیز رنگ میبازد!
عشق ...
عشق رونده ای‌‌ است بدون هیچ توقفی،
و من نزدیک و نزدیک تر میشوم، تا به آ‌ن‌ نقطه نورانی برسم...
بیا تا با خیلات و رویاهای گمشده مان زندگی‌ کنیم،
آخر آنها خورشید شبهای تارند،...اگر نکنیم هرگز معنی‌ و لذت زندگی‌ را نفهمیده ایم
و وقتی‌ زمانی‌ رسید که حس کردیم که به آخر خط رسیده ایم دیگر دلیلی‌ برای گریه نیست...
چون دستی‌ داریم که همیشه برای کمک رسانی آماده است..
و آ‌ن‌، نور همیشگی‌ است ...
___________________________
الهام گرفته از آهنگ منشور زندگی‌: انیگما

هم سفر





 
هم سفر
 
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
 
و چون باد می گذرد
 
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
 
خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی
 
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
 
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
 
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
 
یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را
 
و یک شیوه  نگاه کردن را
 
مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی
 
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
 
و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است
 
عزیز من
 
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
 
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست
 
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
 
من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
 
عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد
 
بگذار درعین وحدت مستقل باشیم
 
بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم
 
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
 
بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم
 
اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند
 
بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل
 
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست
 
سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست
 
بیا بحث کنیم
 
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
 
بیا کلنجار برویم
 
اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
 
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد
نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ  کنیم
 
من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم
 
و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم
 
عزیز من ! بیا متفاوت باشیم

* منتخبی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم - نوشته زنده یاد نادرابراهيمي 

سرزمین دور


صبح که بیدار شدم کمی‌ دور تر از من نشسته بود...

ساکت و آروم...
فهمیدم حرف زیاد داره واسه گفتن...
چشم‌های ورم کرده ش حاکی از گریه‌های شبونه اش بود....
فکر کردم خواب میبینم ولی‌ اون واقعی بود....
پرسیدم: خوبی‌؟
گفت: می‌خوام برم یه جای دور ... اگر مدتی بهت سر نزدم از من دلخور نباش...
پرسیدم: کجا؟
گفت: جأیی که دست هیچ کس به من نرسه من باشم و باد و دریا....
من باشم و نسیم خنک و گرمای آفتاب....
ریزش بارون باشه و صدای آبشار....
خنیدم....چنین جأی هست؟....ناباورانه به سمتم برگشت گفت: هست!....
یک روز با خودم تو رو میبرم تا ببینی‌....وقتی‌ خسته باشی‌ تنت رو به آب میسپری...
وقتی‌ نامید باشی‌ تنت رو به گرمی‌ آفتاب میسپری، وقتی‌ گریه میکنی‌ بارون اشکات رو میشوره..
هست !!... با خودم یک رو میبرمت....تا توی باد بدوی،...و با نسیم یکی‌ بشی‌....
قلبم میزد....
یعنی‌ میشد؟یعنی‌ میشد من هم اونجا باشم؟!!!!

از رویاش خودم رو روی تخت رها کردم....چشم هام رو بستم، صدای آب رو شنیدم....لحظه ای‌ چشمات رو بند...تو هم میشنوی؟؟؟!!!

رهائی و بازگشت



تا به حال این اتفاق برات افتاده که یک چیز ارزشمند یا یک شخص ارزشمند رو خیلی‌ دوست داشته باشی‌ و بدونی داری از دست میدیش؟...

تا حالا شده که به خاطر عشق از چیزی یا کسی‌ بگذری؟

میدونی‌ اگه نداشته باشیش می‌گذره ولی‌ سخت می‌گذره...

بعد با تمام وجود رهاش کنی‌،...به دست باد بسپریش؟

بعد شده که به تو برگرده؟ ...

من مطمئن هستم دوباره برمیگرده اون حس ناشناخته ... اون آرامش خیال به تو برمیگرده...

پس اگه دچار چنین حالی‌ شدی رهاش کن،...

از قلبت جداش کن،...

و ببین چطور به سمت تو برمیگرده...



دفتر خاطره ها


میخونم و چشمام بارونی‌ میشن،...

تو این عصر تکنولوژی که دیگه از نامه کاغذی خبری نیست، فکر میکنی‌ نامه‌های الکترونیکی‌ اون حس لطیف و عاشقانه رو ندارند، ولی‌ من خوندم و چشمام بارونی‌ شد،...دلم پر امید شد، حس کردم بودنم مهمه، حس کردم کسی‌ هست که با دیدن نامه من دلش گرم میشه و منو دلگرم میکنه،...گاهی‌ اوقات هر روز همو میبینیم ولی‌ یادمون میره که به امید چه حرف‌ها و لبخند‌های گرمی‌ زنده ایم،...دیگه نمیخوام فراموش کنم

احساس کردم دوباره می‌خوام بنویسم، من سالها نوشتم دونه دونه خنده هام ، گریه هام ، احساس هام رو به کاغذ کشیدم، سالها کاغذ سیاه کردم، وقتی‌ برگشتم به اون خونه که مثل جون دوستش دارم می‌خواستم همشونو توی حیات بسوزونم ،..آخ که چقدر ظالمم من،...

نه دیگه نمیسوزونم، همین امروز میرم و یک دفتر قشنگ میخرم و دوباره شروع می‌کنم به نوشتن، به نوشتن نه تنها تیرگیها بلکه روشنی ها،...و می‌خوام تموم روشنأی‌ها رو با تمام دنیا قسمت کنم،...اره دلم گاهی پر از تاریکی‌ میشه ولی‌ با نور امید ابرهای سیاه رو پس میزنم، ... میخونم میرقصم و پسشون میزنم،...

راستی‌ میدونستی من همیشه تو رویاهام میرقصم؟!،...

رویا



خواب میبینم که دارم فرار می‌کنم،...

از حقیقت یا رویا نمیدونم ,…

فقط یک احساس خوب دارم میدونم که هر چی‌ بیشتر میدوم، سر شار تر میشم از امید و انرژی...همین امروز خودم رو خوب تو آینه دیدم، همه چیز رو فهمیدم ...

خیلی‌ ساده بود فقط سالهای سال بود بهش گرفتار بودم،...

امروز حقیقت جلو چشمام جون گرفتن میدونم پس اون پرده نامریی دیگه هیچ چیز پنهان نمیمونه، اون نوری رو که از حقیقت دیدم دیگه نمیذاره هیچ چیز سیاهی رو ببینم،احساس می‌کنم میشه از رویا گذشت و به واقعیت رسید، احساس می‌کنم این همه سال با زندگی‌ قهر بودم، با قشنگی‌ هاش با خوبی‌ هاش، ... نگاه باغ می‌کنم، نگاه گل‌ها می‌کنم و شاپرک ها، نگاه انار‌های دون شده روی میز، نگاه زندگی‌ می‌کنم، ...نگاه قرص ماه می‌کنم، آه ...دوباره نگاهی‌ به خودم، و لبخند میزنم من سعی‌ خودم رو می‌کنم ...خودم رو پیدا می‌کنم حتی اگه تا ته دنیا طول بکشه...آخه به خودم مدیونم ....تا دنیا چقدر با من هم نفس باشه،....

امید




این روزا سرم گیج میره از بس که موضوع هست تا بهشون فکر کنم، یک حس یک امید، یک نوای لطیف منو وادار میکنه با لبخند زندگی‌ کنم، یک چیز تو دلم هست که میگه ادامه بده شاید ته این جاده یک چشمه باشه پر از آب زلال، پر باشه از ٔگل، از درخت از نوأی که نمیدونی از کجا میاد ولی‌ گوش نوازه، من به امید اون روز قدم بر میدارم، به امید اون روز هام رو شب می‌کنم، به امید اون روز به آسمون نگاه می‌کنم، کار می‌کنم، شعر میخونم، میخندم و گریه می‌کنم،....

من نمیخوام لحظه‌های کوچیک شادی رو از دست بدم، من واسه ثانیه ثانیه شون میجنگم، ... این اولین جنگیه که برنده ش منم!...

پردهٔ نامرٔیی


میگه: یکی‌ نیست به من بگه تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره،

یکیش همین پست قبلی‌ که زدی، غصه چرا؟!،

گمونم دوباره گم شدم،...نمیدونم تو این بادهأی که داره اومدن پاییز رو مژده میده، یا توی تابش گاه بگاه خورشید، که مدتیه نورشو ازمون دریغ نکرده،...چقدر دلم می‌خواست حرفای قشنگ بزنم که تو بنویسیشون که حداقل واسه این عزیز هایی که بهت سر میزنند، با دلی‌ شاد صفحهٔ "رقص زندگی‌" رو ببندند... اما ...

آه میکشه: میدونم اشکال کجاست از خود منه، خودم خواستم که گم بشم، خودم خواستم فراموش بشم، خودم میدونم وقتی‌ حوصله واسه زندگی‌ نداشته باشم، زندگی‌ هم حوصله منو نداره،...

یک دفعه یاد چیزی می‌افتم، یک شعر یا ترانه،...یه یک سخن خوب:

میگم: کافیه یک چرخ بزنی‌،...بهت نشون میدم، به من اطمینان کن، چرخ بزن،در پس پردهٔ نامریی ، یک فوج زندگی‌ نهفته، یک کودک درون هست، جذبهٔ عشق هست،موسیقی‌ زندگی‌ هست،.... امید هست،... ٔگل یاس هست،...به من اطمینان کن، گوش کن!..میشنوی؟بو بکش...حسش میکنی‌؟

حالا برام بگو پشت پردهٔ نامرٔیی چی‌ دیدی؟

و چرا غصه ؟! چرا


ماه من غصه چرا آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد
يا زمين را که ، دلش از سردي شب هاي خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه ابريز شد و نفسي از سر اميد کشيد
و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت ، تا بگويد که هنوز
پر امنيت احساس خداست ماه من ، غصه چرا
تو مرا داري و من هر شب و روز ، آرزويم ، همه خوشبختي توست
ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن کار آن هايي نيست ، که خدا را دارند
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزي ، مثل باران باريد يا دل شيشه ي ات ،از لب پنجره عشق ، زمين خورد و شکست ، با نگاهت به خدا ، چتر شادي راکن و بگو با دل خود
که خدا هست ، خدا هست ! او هماني است که در تاريکترين لحظه شب را نوراني اميد نشانم مي داد
او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد ، همه ي زندگي ام ، غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست ، بگو تا باشد
معني خوشبختي ، بودن اندوه است
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور چه بخواهي و چه نه !
ميوه يک باغند همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاري است پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟! چرا

غم شادی یا شادی غم


دو نیمه دارم من،

گمونم همه دو نیمه داریم،...

یکیش غرق شادیه، نفس میکشه، زندگی‌ میکنه، آواز میخونه، میرقصه، فقط خوبی‌‌ها رو میبینه، ... حتی وقتی‌ نوای غمگینی رو میشنوه از لاب لایه نت‌ها ش یک جور شادی پیدا میکنه، خلاصه اینکه خوشه، به نسیم خنک باد، به قطره‌های بارون، به سفر ابر ها، به لرزش درختها، به یک لبخند، به یک نگاه پر مهر، به دستای مهربون، به قلب عاشق...

اون یکی‌ نیمه غمه، به وسعت دریا، گاهی‌ حتی نمیدونی چرا هست!...وقتی‌ این همه زیبائی هست تو این دنیا چرا غم؟!، بعد به خودت میأی میبینی‌ نه زشتی هم داره این دنیا، ریا هم داره، دروغ داره، بهتان داره، غم فراق داره، از دست دادن عزیز داره، هویت‌های گم شده داره...غرور‌های شکسته شده داره، آه چقدر غم داره این دنیا، بخواهی بشمری سر به فلک میزنه،...

کاش میشد این وسط موند، جائی که خودت رو پیدا کنی‌، یک جا بین اون شادی بی‌ سبب و اون غم زود هنگام...

زمزمه می‌کنم: از چه دلتنگ شودی دلخوشی‌ها کم نیست،...

بهانه‌های کوچک



باید بیشتر از این حرفها باشه، ...

زندگی‌ باید چیزی بیشتر از این دلشوره ها، دل‌ نگرانی ها، شادیها، هیجان‌ها باشه، ...

عجب شب سردیست، به شعله‌های آتیش خیره میشم، به شعله هایی که زبونه میکشن،...

با همین جرقه‌ها میرم به آسمون،....

از اون بالا نگاه کردن به رودخونه چه قشنگتره،....

نگاه کردن به باور آدما چقدر قشنگ تره، چه جالبه که هر کسی‌ واسه خودش بهونه‌ای داره واسه زندگی‌، واسه عشق ورزیدن، کار کردن، بودن،.....

و باورهای من چه سهم کوچکی دارن، ...

چقدر ناچیز به نظر میرسن،....ولی‌ من دو دستی‌ همین ناچیز‌ها رو چسبیدم، من با همین بهونه‌های کوچیک سرخوشم، میمونم، ....

از انتها خبری ندارم، نمیدونم ته این رودخونه چه خبره، ...

نکنه دارم میرم چون راه دیگه‌ای ندارم؟چون اگه راکد بمونم میپوسم؟...

خوب چه دلیلی‌ بهتر از این؟...


سوتک


دوباره برگشتم به خودم...

خود خودم...

مثل "اون" که وقتی‌ کاست‌های قدیمیش رو آورد اینجا گفت:..میدونی‌ برگشتم به خودم...دلم برای خودم خیلی‌ تنگ شده بود....

بازگشت من به خودم هم خیلی‌ ساده اتفاق افتاد، وقتی‌ ایران بودیم "پنجره" رو خوندم...یادمه سال اول دبیرستان بودم که این کتاب اومد بیرون...خدا میدونه چند بار خوندمیش، سر کلاس ریاضی‌ زیر میز با بغل دستیم میخوندیمش، ...

ریز ریز میخندیم ...

وقتی‌ اینجا بودم دوباره گره خوردم به اون فضای صمیمی‌ و پر از عشق ... دوباره شروع کردم به خوندن شعر ها، شنیدن موسیقی‌ اصیل ایرانی، ...و این چه حسی بود خدایا...

بهش گفتم: میدونی‌ من عاشق موسیقی‌ خارجی‌‌ام ، نمیدونم چرا ولی‌ شاید دلیلش اینه که از وقتی‌ خیلی‌ بچه بودم گوش میدادمو زمزمهٔ می‌کردم‌ها رو ...ولی‌ این چه حسیه که با شنیدن موسیقی‌ ایرونی‌ به من دست میده ....انگار تک تک سلول‌های بدنم باهاش هم صدا میشن، انگار تو خونمه، از من جدا نیست...

اره همینطوره،....از من جدا نیست.....

یادم رفت بگم، سر کلاس، معلم میدونست ما کتاب میخونیم یک شعر برامون آورد، تکرارش کردم:

"نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…"

سلام دوباره


سلام، یک سلام دوباره ولی‌ اینبار بدون بوی غم، یک سلام برایه اینکه بگم چقدر خوشحالم چقدر خدا رو دوست دارم چقدر شکرش می‌کنم برای همهٔ داشته‌ها و نداشته ها، ....

یک سلام که بگم دارم به اون طرف مرز میرسم، همون مرز باریک که گفتم اینورش غمه و اونورش شادی، بگم که امروز آفتاب در اومده، بگم که فقط یک بهونه کوچیک لازمه واسه دلخوشی و امیدوار بودن....

راستی‌ نگفتم روحم چقدر سیراب شده، گاهی‌ اوقات داشته هامون رو فراموش می‌کنیم، فقط کافیه صدای یک موسیقی ناب دوباره قلبت رو جلا ببخشه و یادت بیاد که همه چیز داری، آسمون، درخت، ٔگل، هوا، نفس،...قلب...

یک سلام که بگم حالم خوبه خیلی‌ خوب ولی‌ باور کنی‌ که راست میگم، چند شب پیش شعر‌های سهراب سپهری رو گوش میدادم با صدای خسرو شکیبائی، چه زود گذشت، بی‌ اختیار دیدم همشون رو بلدم، ...آروم زمزمه می‌کردم، انگار نه انگار سالهاست کتاب سهراب رو باز نکردم، ...

چقدر به دل‌ میشینه، یک موج عشق تو دلم ریخته میشه، چه سبک هستم...

فردا صبحش که بلند میشم آسمون گرفته، بارون تندی میباره، تو راه اصلا غمگین نیستم، همه از گرفتگی هوا میگن ولی‌ من شاد شادم، اره واقعاً این طرف مرزم...

فقط فکر می‌کنم:ارزشش رو داره... برای دیدن این همه زیبائی ، باید گاهی هم اون طرف مرز بود...نه؟!

یک سلام ساده...


یک دوست عزیز به نام شاپرک شروع کرد به پست کردن یک سری رمان‌های ایرونی‌، من هم از خدا خواسته
بعد از سالها شروع کردم به خوندن این رمان‌ها و دوران نوجوانی برگشتم،...آخ که چقدر بی‌خیال بودیم، چقدر دنیا ساده بود، اصلا نمیفهمیدیم چطور مشکلات میومدنو ردّ میشدند، هر چرقدر که بزرگتر میشی‌ سنگین تر میشی‌...با خودت یک کوله باری رو میکشی از خاطره‌ها شادی‌ها و غم ها. ...بد به یک واقعیت تلخ میرسی‌ :این که هر روز زندگی‌ تو منحصر به فرده ...دیگه تکرار نمی‌شه، سعی‌ میکنی‌ دو دستی‌ لحظه‌ها رو بچسبی.... بوی بهار رو با تمام وجود ببلعی...کاش همه فصل‌ها بهار بود....