
یکی از بچه ها نوشت: کاش بودی با تو کمتر این درد رو حس میکردم،
اون یکی گفت: دیگه سّر شدیم، … هیچی نمیفهمیم ، …
روزها گریه کردم،
باورش خیلی سخت بود،
آخه هنوز جواب آخرین نامه آاش رو نداده بودم، …
هر چی فکر کردم جز لبخندی بیدریغش ،
لحن کلامش که پر بود از شور زندگی،
برق نگاهش، چیزی یادم نیومد،
منگ بودم،
…آخه مگه میشه؟! … و اون رفت! …
بذار خوب فکر کنم میخوام لحظه لحظه اون روزها رو یادم بیارم،
عزیزم چقدر مهربون بودی،
وقتی یکی از بچها عاشق معلم کلاس شد همه بهش خندیدیم،
ولی اون یک لحظه با مکث و با اون لبخندش گفت: …بچهها شاید واقعاً دوستش داره، … ماتم برد میخواستم بگم مگه تو میدونی؟ مگه تو عشق رو میشناسی؟! ...
اما هیچ چیز نگفتم فقط نگاهش کردم …
از همه با معرفت تر بود، انگار میدونست چند صباحی بیشتر مهمون ما نیست …
همش التماسمون میکرد که دور هم جمع بشیم، وقتی قهر میکردیم التماسمون میکرد که آشتی کنیم،
می گفت حیف نیست … سر این چیزهای کوچیک از هم برنجیم، …آخ عزیزی چقدر راست میگفتی…
وقتی سفر کردم به خونه، نمیتونستم از اون خیابون هائی که توش باهم قدم زدیم رد بشم، چه حس غریبی بود، …
چطور شد دست روزگار تو رو چید …
من که دلم تنگه، ...
یک شب خوابشو دیدم گفتم: آخه چطور شد؟
گفت: خیلی سخت بود ...
همین،
و بی اختیار میخونم:
بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت