
باید بیشتر از این حرفها باشه، ...
زندگی باید چیزی بیشتر از این دلشوره ها، دل نگرانی ها، شادیها، هیجانها باشه، ...
عجب شب سردیست، به شعلههای آتیش خیره میشم، به شعله هایی که زبونه میکشن،...
با همین جرقهها میرم به آسمون،....
از اون بالا نگاه کردن به رودخونه چه قشنگتره،....
نگاه کردن به باور آدما چقدر قشنگ تره، چه جالبه که هر کسی واسه خودش بهونهای داره واسه زندگی، واسه عشق ورزیدن، کار کردن، بودن،.....
و باورهای من چه سهم کوچکی دارن، ...
چقدر ناچیز به نظر میرسن،....ولی من دو دستی همین ناچیزها رو چسبیدم، من با همین بهونههای کوچیک سرخوشم، میمونم، ....
از انتها خبری ندارم، نمیدونم ته این رودخونه چه خبره، ...
نکنه دارم میرم چون راه دیگهای ندارم؟چون اگه راکد بمونم میپوسم؟...
خوب چه دلیلی بهتر از این؟...