۱ سال قبل
۱۳۸۸بهم۱۴,
۱۳۸۸
بهم
۱۴,
سلامی دوباره
نوشته شده توسط
Sara Beti
خدا میدونه چند بار اومدم بنویسم ولی زود پستم رو پاک کردم
دلتنگ تک تکتون بودم..
اما نوشته یک دوست عزیز که از آرزوهاش نوشته بود منو سخت به فکر فرو برد، میدونم که باید ترس رو دور ریخت،
افکارم گسیختهٔ است، پر از ایدهام برای آینده اما...یک امید پر رنگ میخوام، یک توکل قوی
میخوام قبل از همه چیز از تمامی دوستای عزیزم تشکر کنم که تو این مدت که نبودم لطفشون و مهربونیشون رو از من دریغ نکردند، میدونم که میدونید هیچ حسی گرم تر و دلپذیر تر از این نیست که دوستت جویای حالت باشه و تو رو به حال خودت رها نکنه،...همین باعث میشه خودت خودت رو رها نکنی، چیزی که گاهی من شدیدا گرفتارش میشم،...
مرسی عزیزانم،...
تو زندگی من یک اتفاق افتاد که اونو از روال عادی خارج کرد،اول فکر میکردم خوب نیست، همون ترس همیشگی از "تغییر"داشت منو از پا در میاورد، با کمک شریک زندگیم خودمو نباختم و حالا بعد از گذشت یک ماه میبینم که چقدر و دوباره تاکید میکنم چقدر برای من لازم بوده تا این تغییر ایجاد بشه که من به خودم بیام و جدی تر به خودم و ادامه راهم نگاه کنم...
فقط خودم رو به دست مقتدر و بزرگش سپردم،...
با کمکش رنگ رؤیا هام رو رنگین میکنم
اشتراک در:
پستها (Atom)