
میگه: یکی نیست به من بگه تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره،
یکیش همین پست قبلی که زدی، غصه چرا؟!،
گمونم دوباره گم شدم،...نمیدونم تو این بادهأی که داره اومدن پاییز رو مژده میده، یا توی تابش گاه بگاه خورشید، که مدتیه نورشو ازمون دریغ نکرده،...چقدر دلم میخواست حرفای قشنگ بزنم که تو بنویسیشون که حداقل واسه این عزیز هایی که بهت سر میزنند، با دلی شاد صفحهٔ "رقص زندگی" رو ببندند... اما ...
آه میکشه: میدونم اشکال کجاست از خود منه، خودم خواستم که گم بشم، خودم خواستم فراموش بشم، خودم میدونم وقتی حوصله واسه زندگی نداشته باشم، زندگی هم حوصله منو نداره،...
یک دفعه یاد چیزی میافتم، یک شعر یا ترانه،...یه یک سخن خوب:
میگم: کافیه یک چرخ بزنی،...بهت نشون میدم، به من اطمینان کن، چرخ بزن،در پس پردهٔ نامریی ، یک فوج زندگی نهفته، یک کودک درون هست، جذبهٔ عشق هست،موسیقی زندگی هست،.... امید هست،... ٔگل یاس هست،...به من اطمینان کن، گوش کن!..میشنوی؟بو بکش...حسش میکنی؟
حالا برام بگو پشت پردهٔ نامرٔیی چی دیدی؟