
میخونم و چشمام بارونی میشن،...
تو این عصر تکنولوژی که دیگه از نامه کاغذی خبری نیست، فکر میکنی نامههای الکترونیکی اون حس لطیف و عاشقانه رو ندارند، ولی من خوندم و چشمام بارونی شد،...دلم پر امید شد، حس کردم بودنم مهمه، حس کردم کسی هست که با دیدن نامه من دلش گرم میشه و منو دلگرم میکنه،...گاهی اوقات هر روز همو میبینیم ولی یادمون میره که به امید چه حرفها و لبخندهای گرمی زنده ایم،...دیگه نمیخوام فراموش کنم
احساس کردم دوباره میخوام بنویسم، من سالها نوشتم دونه دونه خنده هام ، گریه هام ، احساس هام رو به کاغذ کشیدم، سالها کاغذ سیاه کردم، وقتی برگشتم به اون خونه که مثل جون دوستش دارم میخواستم همشونو توی حیات بسوزونم ،..آخ که چقدر ظالمم من،...
نه دیگه نمیسوزونم، همین امروز میرم و یک دفتر قشنگ میخرم و دوباره شروع میکنم به نوشتن، به نوشتن نه تنها تیرگیها بلکه روشنی ها،...و میخوام تموم روشنأیها رو با تمام دنیا قسمت کنم،...اره دلم گاهی پر از تاریکی میشه ولی با نور امید ابرهای سیاه رو پس میزنم، ... میخونم میرقصم و پسشون میزنم،...
راستی میدونستی من همیشه تو رویاهام میرقصم؟!،...