
وقتی حواست هست زیبائی ...
حالا ببینم حواست هست؟
تا دوباره دیدن تو دست و رویم را نخواهم شست ای عطر درست
باید بیشتر از این حرفها باشه، ... زندگی باید چیزی بیشتر از این دلشوره ها، دل نگرانی ها، شادیها، هیجانها باشه، ... عجب شب سردیست، به شعلههای آتیش خیره میشم، به شعله هایی که زبونه میکشن،... با همین جرقهها میرم به آسمون،.... از اون بالا نگاه کردن به رودخونه چه قشنگتره،.... نگاه کردن به باور آدما چقدر قشنگ تره، چه جالبه که هر کسی واسه خودش بهونهای داره واسه زندگی، واسه عشق ورزیدن، کار کردن، بودن،..... و باورهای من چه سهم کوچکی دارن، ... چقدر ناچیز به نظر میرسن،....ولی من دو دستی همین ناچیزها رو چسبیدم، من با همین بهونههای کوچیک سرخوشم، میمونم، .... از انتها خبری ندارم، نمیدونم ته این رودخونه چه خبره، ... نکنه دارم میرم چون راه دیگهای ندارم؟چون اگه راکد بمونم میپوسم؟... خوب چه دلیلی بهتر از این؟...
خود خودم... مثل "اون" که وقتی کاستهای قدیمیش رو آورد اینجا گفت:..میدونی برگشتم به خودم...دلم برای خودم خیلی تنگ شده بود.... بازگشت من به خودم هم خیلی ساده اتفاق افتاد، وقتی ایران بودیم "پنجره" رو خوندم...یادمه سال اول دبیرستان بودم که این کتاب اومد بیرون...خدا میدونه چند بار خوندمیش، سر کلاس ریاضی زیر میز با بغل دستیم میخوندیمش، ... ریز ریز میخندیم ... وقتی اینجا بودم دوباره گره خوردم به اون فضای صمیمی و پر از عشق ... دوباره شروع کردم به خوندن شعر ها، شنیدن موسیقی اصیل ایرانی، ...و این چه حسی بود خدایا... بهش گفتم: میدونی من عاشق موسیقی خارجیام ، نمیدونم چرا ولی شاید دلیلش اینه که از وقتی خیلی بچه بودم گوش میدادمو زمزمهٔ میکردمها رو ...ولی این چه حسیه که با شنیدن موسیقی ایرونی به من دست میده ....انگار تک تک سلولهای بدنم باهاش هم صدا میشن، انگار تو خونمه، از من جدا نیست... اره همینطوره،....از من جدا نیست..... یادم رفت بگم، سر کلاس، معلم میدونست ما کتاب میخونیم یک شعر برامون آورد، تکرارش کردم: "نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را…"
یک سلام که بگم دارم به اون طرف مرز میرسم، همون مرز باریک که گفتم اینورش غمه و اونورش شادی، بگم که امروز آفتاب در اومده، بگم که فقط یک بهونه کوچیک لازمه واسه دلخوشی و امیدوار بودن.... راستی نگفتم روحم چقدر سیراب شده، گاهی اوقات داشته هامون رو فراموش میکنیم، فقط کافیه صدای یک موسیقی ناب دوباره قلبت رو جلا ببخشه و یادت بیاد که همه چیز داری، آسمون، درخت، ٔگل، هوا، نفس،...قلب... یک سلام که بگم حالم خوبه خیلی خوب ولی باور کنی که راست میگم، چند شب پیش شعرهای سهراب سپهری رو گوش میدادم با صدای خسرو شکیبائی، چه زود گذشت، بی اختیار دیدم همشون رو بلدم، ...آروم زمزمه میکردم، انگار نه انگار سالهاست کتاب سهراب رو باز نکردم، ... چقدر به دل میشینه، یک موج عشق تو دلم ریخته میشه، چه سبک هستم... فردا صبحش که بلند میشم آسمون گرفته، بارون تندی میباره، تو راه اصلا غمگین نیستم، همه از گرفتگی هوا میگن ولی من شاد شادم، اره واقعاً این طرف مرزم... فقط فکر میکنم:ارزشش رو داره... برای دیدن این همه زیبائی ، باید گاهی هم اون طرف مرز بود...نه؟!
من هنوز اون خوابها رو فراموش نکردم، .....راه میرم تو یک محله گمنام همه جا خاکی و کثیف چرا آدمها این شکلی شدن؟!چرا هیچ کس رو نمیشناسم، چه حس بدی!!!....کاش اینها هم کابوس بودن فوق فوقش با یک جیغ از خواب میپری، فوقش اینه که یک کمی اشک میریزی....اما اینا که خواب نیستن همشون واقعی هستن، درست جلو چشمات،...
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست