یک دختر عمه دارم که نمیدونم روی هم رفته چند روز از روزهای زندگیمون رو باهم گذروندیم،...شاید خیلی کم...
همسنیم، اما نقطه مشترک زیادی نداریم، بچگیها بیشتر با هم همبازی بودیم، بزرگ تر که شدیم دیگه ارتباطمون بیشتر شد رفت و آمد فامیلی،...
زود تر از من ازدواج کرد، بچه دار شد، ...و کلا مسیر زندگیمون جدا بود جدا تر شد،...
حالا چرا اینها رو میگم،...هر دفعه که با مادرم حرف میزنم میگه فلانی خواب دیده که... و انواع و اقسام خواب هایی که دختر عمهام برای من دیده رو واسم تعریف میکنه،...
اما این بار آخر،....
این بار آخر رویأیی دیده که فکر هر روز شب منه،
رویاش مشغلههای روزمره زندگیمه ،..
و من موندم حیرون که چطور میشه،
چطور میشه که یک نفر که اصلا یادی ازش نمیکنی و برات فقط شده خاطره به خوابش میری، و بهت فکر میکنه، ...
وقتی خوب فکر میکنم میبینم نه...این خاطرهها هر چند ناچیز هر چند کمرنگ ریشه دارند، یه ریشه محکم تو لحظههای ناب کودکی، همیشه با ما هستند هر جای دنیا که باشیم....
یادم باشه تا بیشتر به یادش باشم،....
یادم باشه به یاد همه باشم، به یاد همه کسایی که روزی همبازی من همکلاسی من هم دانشکده من بودند....
تا وقت هست قدرشون رو بدونم،
قدر گرمی حضورشون رو، ....
قدر خوبیهاشون رو....