غریبه



انگار که سالهاست دیدمش،
انگار که سالهاست بر درم میزند
سالهاست که در دستانش چیزی برایم دارد
 
انگار سالهاست میشناسمش
انگار که سالهاست با غریبی ایش آشنایم
انگار که سالهاست حضورش طراوت ابرهای سفید را دارد
و ورودش نسیم بهاری را با خود میاورد
 
انگار که سالهاست میشناسمش
انگار سالهاست که از من دور است

خیال


 من ....خالی‌ از عاطفه و خشم خالی‌ از ‌‌خویشی وقربت گیج و مبهوت بین بودنو نبودن
عشق .... آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهائی من
ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گم شدم.... گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو.... که مثل عکس عشق هنوزم داد میزنی‌ تو آینهٔ من
وای.... مثل من تک و تنها دستمو بگیر که عمرم... همه چیم.... تویی زمینو آسمون هیچ...
با تو میبینم همه بود و نبود... بیا پر کن منو‌ای خورشید دلسرد
بی‌ تو می‌میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی کی‌ منو از تو جدا کرد
،...
سر سفره هفت سین از ته دل آرزو می‌کنم هیچ ابر غمی رو دل‌های قشنگ و پر امیدتون رو نپپوشونه


قلب صیقلی



وقتی‌ به آینه نگاه کرد خودش رو ندید
گم شده بود
چند وقتی‌ میشد که گم شده بود
شاد بود و خندون سرحال بود و عاشق اما گم شده بود
آخه معنای همه اینها رو گم کرده بود
دلش خواست تا قلبش دوباره سفید بشه
روحش دوباره صیقلی بشه
دلش خواست به تک ستاره ش تو آسمون خیره بشه
همون تک ستاره که بهش امید میده
نور میده
وعده فردای آفتابی رو میده
دلش خواست هیچ ابری رو تک ستاره رو نپوشونه
دلش خواست تک ستاره تو شب سرد و تاریک فانوس راهش باشه
دلش خواست …
دلش همه اینها رو خواست
قطره اشکی چکید
خودش رو تو آینه ندید




لحظه‌ها


یک دختر عمه دارم که نمیدونم روی هم رفته چند روز از روزهای زندگیمون رو باهم گذروندیم،...شاید خیلی‌ کم...
همسنیم، اما نقطه مشترک زیادی نداریم، بچگی‌‌ها بیشتر با هم همبازی بودیم، بزرگ تر که شدیم دیگه ارتباطمون بیشتر شد رفت و آمد فامیلی،...
زود تر از من ازدواج کرد، بچه دار شد، ...و کلا مسیر زندگیمون جدا بود جدا تر شد،...
حالا چرا این‌ها رو میگم،...هر دفعه که با مادرم حرف میزنم میگه فلانی خواب دیده که... و انواع و اقسام خواب هایی که دختر عمه‌ام
برای من دیده  رو واسم تعریف می‌کنه،...
اما این بار آخر،....
این بار آخر رویأ
یی دیده که فکر هر روز شب منه،
رویاش مشغله‌های روزمره  زندگیمه ،..
و من موندم حیرون که چطور میشه،
چطور میشه که یک نفر که اصلا یادی ازش نمیکنی‌ و برات فقط شده خاطره به خوابش میری، و بهت فکر می‌کنه، ...

وقتی‌ خوب فکر می‌کنم میبینم نه...این خاطره‌ها هر چند ناچیز هر چند کمرنگ ریشه دارند، یه ریشه محکم تو لحظه‌های ناب کودکی، همیشه با ما هستند هر جای دنیا که باشیم....
یادم باشه تا بیشتر به یادش باشم،....
یادم باشه به یاد همه باشم، به یاد همه کسایی که روزی همبازی من همکلاسی من هم دانشکده من بودند....
تا وقت هست قدرشون رو بدونم،
قدر گرمی‌ حضورشون رو، ....
قدر خوبی‌‌هاشون رو....

سالگرد



امروز دوباره بودن رو جشن گرفتیم،...
برای لحظه ای‌ فکر کردیم و به داشته هامون فکر کردیم،...
به اینکه دنیا گاهی‌ انقدر به آدم هاش سخت میگیره که داشته هامون رو فراموش می‌کنیم،...مهربونیهامون، عشقمون،  لطافت بهار رو از یادمون میره،...
امروز سالگرد با هم بودن رو دوباره جشن میگیریم و چشم به آینده میدوزیم،...
آینده ای‌ که لا به لای ابر‌ها پنهونه
اما گاهی‌...هر از گاهی‌  خورشید از لا به لای ابر‌ها خودشو به ما نشون میده و نوید میده که آینده چیزی جز گرمی‌ و روشنی نیست.....
چه امیدی بهتر از این؟...

دلیل

 
من به دنبال دلیل می‌گردم...
فکر می‌کنم ...
اگر ستاره‌ها از آسمان به زمین بیفتند...
اگر اشکهایم تمامی‌ اقیانوس را بگیرند
اگر خورشید از تابیدن دست بکشد
اگر زمین از چرخیدن دست بر دارد...
هیچ مهم نیست..اینها همه یک مشت اتفاق ساده اند
 تو اینجا نیستی‌
پس من هم نمیخواهم باشم
به  آسمان نگاه می‌کنم
هزاران چشم به سوی من است
هزاران چشم طلایی روشن
در تاریکی‌ به من خیره شده اند...
اگر اینجا نباشی‌ نه ستاره‌ها نه خورشید نه زمین..نه اقیانوس هیچ کدام معنا ندارند...
اما....تو اینجایی...
احساست می‌کنم
_____________________________________
الهام گرفته از: سیاه و طلایی

آفتاب

 .........
و در کنج تنهایی ام
شمع هایی که با هزاران امید روشن کرده بودم خاموش کردم
و  به انتظار دمیدن صبح نشستم
که گرمای هزاران شمع هم به پای روشنی و گرمای خورشید نخواهد رسید
زیر آفتاب آبتنی خواهم کرد 

و غبار دل خواهم شست
..........

سلامی‌ دوباره




خدا میدونه چند بار اومدم بنویسم ولی‌ زود پستم رو پاک کردم
دلتنگ تک تکتون بودم..

اما نوشته یک دوست عزیز که از آرزوهاش نوشته بود منو سخت به فکر فرو برد، میدونم که باید ترس رو دور ریخت،
افکارم گسیختهٔ است، پر از ایده‌ام برای آینده اما...یک امید پر رنگ میخوام، یک توکل قوی
می‌خوام قبل از همه چیز از تمامی دوستای عزیزم تشکر کنم که تو این مدت که نبودم لطفشون و مهربونیشون رو از من دریغ نکردند،  میدونم که میدونید هیچ ‌حسی گرم تر و دلپذیر تر از این نیست که دوستت جویای حالت باشه و تو رو به حال خودت رها نکنه،...همین باعث میشه خودت خودت رو رها نکنی‌، چیزی که گاهی‌ من شدیدا گرفتارش میشم،...
مرسی‌ عزیزانم،...
تو زندگی‌ من یک اتفاق افتاد که اونو از روال عادی خارج کرد،اول فکر می‌کردم خوب نیست، همون ترس همیشگی‌ از "تغییر"داشت منو از پا در میاورد، با کمک شریک زندگیم خودمو نباختم و حالا بعد از گذشت یک ماه میبینم که چقدر و دوباره تاکید می‌کنم چقدر برای من لازم بوده تا این تغییر ایجاد بشه که من به خودم بیام و جدی تر به خودم و ادامه راهم نگاه کنم...
فقط خودم رو به دست مقتدر و بزرگش سپردم،...
با کمکش رنگ رؤیا هام رو رنگین می‌کنم

اولین برف




امروز صبح اولین برف بارید...
خیلی‌ روی زمین نمیمونه اما،..اولین بود،...
صبح زود از پنجره به محیط ساکت و آروم نگاه می‌کنم...
عجیبه،...بعد از سالها دقیقا احساس روز های دور رو دارم
چشم هام رو می‌بندم و به یاد میارم...
عجیبه که بعضی‌ سالهای زندگی‌ از آدم جدا نمیشن
بعضی‌ سالها گم میشن و تو اصلا به یاد نمی‌ یاریشون
بعضی‌ سالها زنده جلو چشمت حاضرن....همیشه...
تو بیداری تو رویا
هنوز خواب باغی‌ رو میبینم که بهترین سالهای نوجوانی رو توش گذروندم
هنوز خواب خونه رو میبینم
هنوز خواب آدم هایی رو میبینم که سالهاست ندیدمشون،
...اما همیشه با من هستند
گاهی وقتی‌ چشم باز می‌کنم نمیدونم  کجا هستم!...
آه...امروز اولین برف بارید....
و من غرق امید و شادی بودم.... وقتی‌ اولین دونه‌های سفید برف روی درخت نشست...
و شادی رو زیر پوستم حس کردم ....

تکرار تلخ غصه





سکوت شب با تکرار دوباره قصّه تلخ شکست... 

با صدای هق هق گریه ها، ....
چشمه اشک‌ها جوشید....
چشمه اشک‌ها خشکید ....
و من در عجبم از این دنیای بی‌ وفا، که با دلسنگی تمام گٔل‌ها رو پر پر میکنه، و بعد به حقیقتی تلخ میرسم که مرگ در همین نزدیکیست، در چند قدمی‌ ما،....وقت کوتاهه، باید همه رو دوست داشته باشم و دلی‌ رو نشکنم...
وقت کوتاهه....
.....






دو تا دستاشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم:
-تو چی‌ کار کردی؟خودت میفهمی؟
نگاهم نمیکنه
تکونش میدم
-چی‌ کار داری میکنی‌؟حواست هست ...این تویی‌؟
نگاهش به آسمونه، آروم میگه: خودت هم میدونی‌ ...
میگم: من که نمیدونم چی‌ داره به سرت میاد، بسه دیگه تمومش کن،..همین امروز همین لحظه،...
پوزخندی میزنه، ...
- من که کاری نکردم فقط چند روز تو رویاهام زندگی‌ کردم،...
دوباره تکونش میدم: کدوم رؤیا چشماتو باز کن
میگه: حواسم هست، خدا باهامه...
عصبانی‌ ولش می‌کنم
-حرف از خدا نزن،....هیچی‌ نگو،....
-این یک نشونه از خداست...حسش می‌کنم هر لحظه، با تک تک سلول‌های بدنم حسش کردم، با این حرفات حال منو نگیر...این فقط یک رویای حقیقیه همینو بس،...
میزنم زیر گریه...بسش کن،....تمومش کن،....تو همه چیز داری....
عصبانی‌ برمیگرده طرفم: میدونم اینا رو نگو خودم میدونم، خودم به موقع درستش می‌کنم،...خدا باهامه،...از اول بود ..کنارم میمونه
دیوونه شده ....مرز بین درد و شادی رو گم کرده..از شدت گریه به زمین می‌افتم،....اما دیگه رفته،....

باور




ای دوست
مرا به رودخانه باور‌ها و رویاها ببر
روحم را ببین، قلبم را ببین
باید پرواز کنم...اما...
عهد می‌بندم که بازگردم
زمانی‌ که سکوت آسمان‌ها را فرا گرفته باشد
ای دوست بازمیگردم
در بینهایت به دنبال تو خواهم گشت
و به تو خواهم رسید
بگذار امید داشته باشم
که روزی همه ما به آرامش خواهیم رسید
در رودخانه رؤیا‌ها و باورها یمان.......


خواب


 
تا به حال خواب پرواز رو دیدی؟
که یهو اوج میگیری و به آسمونها میری؟!...
میائی‌ به سطح زمین و دوباره به اوج میری!!
تا بحال خواب راه رفتن روی آب رو دیدی؟
که سبکبال مثل یک نسیم از روی موج‌های آب میپری؟
زیر پات خالیه ولی‌ اطمینان داری که غرق نمیشی‌؟
من خوابشون رو دیدم ...
من خواب مکان‌های دوری رو دیدم که نمیشناختم، ولی‌ سخت بهشون دلبسته بودم،...
خواب دخترکی ...گوشه ای‌‌ از دنیا که با رویای عروسکی با خواب میره که شاید هیچ وقت به دست نیاره،....
خواب مردی با دلی‌ پر از نور و روشنی، که تنهاست، ....و به فردا‌ها چشم دوخته،...
خواب خونه ای‌‌ بزرگ که از هر طرف دری داره به سوی روشنی،...
و تو نمیدونی این آدم ها کی‌ هستند، این اتاق کجاست...
تو کی‌ هستی‌؟
اینجا چه میکنی‌؟!!!
من خوابشون
رو دیدم،...
ولی‌...نه‌! صبر کن!...
نکنه که اینها خواب نبودند؟!....



تمام اختیارم



لحظه شماری کردم تا بیام و براتون بگم،...
بگم که چی‌ پیدا کردم،...
می‌خوام پیتزا درست کنم، یک دستور خمیر جدید، با یک سینی مخصوص پیتزا جدید، همه چیز آماده است، رادیو رو روشن می‌کنم، گوینده در مورد آهنگ‌های دهه ۸۰ صحبت میکنه، من همینطور که گوش میدم، سس پیتزا رو روی خمیر میدم و ..پنیر پیتزا..مخلفات...
یکهو انگار شوک بهم وارد می‌شه، قاشق از دستم می‌افته، ...
....
تا به حال شده بگردی و بگردی..ولی‌ ندونی واسه چی‌ داری میگردی؟

بعد اون چیزی که دنبالشی یکهو زنده جلو چشمات بیاد،
 با شنیدن این آهنگ چنین حسی به من دست داد، انگار دوباره ۱۵ ساله شدم، تو اون باغ قشنگ تو شهر قشنگم، جائی‌ که خیلی‌ دوره، جائی‌ که به خوابم میاد و برای دیدنش بیقرارم،
  ۱۵ سالگی و لحظه هایی که فکر میکنی‌ همیشه عاشقی .... انگار تک تک سلول‌های بدنم به رقص در میاد، بیشتر از ۱۰ ساله که نشنیدمش ولی‌ زاویه زاویه موسیقی‌ تو ذهنمه....

...وای که شب دنیای منه،

روزچه اهمیتی داره وقتی‌ که شب انقدر پر رمز و رازه،...
صدأیی میشنوم... چیزی بین دیوارها در حال شکستنه، ..
یادت باشه که وقتی‌ در کوچه پس کوچه‌های روح سرگردانم قدم میزنی‌ سفید بپوشی‌،... 
وای که تو تمام اختیار رو از من میگیری،...
شب‌ها و روزها پشت سر هم میگذارند و من هرگز به این نمیندیشم که چرا؟
چون تو کمک میکنی‌ من خودم رو فراموش کنم،
وای که تو تمام اختیار رو از من میگیری،...
بگذار در جنگل رو
یا‌هایم زندگی‌ کنم،
من توان بلند شدن و جنگیدن ندارم،...
من توان باور کردن یک فردای جدید رو ندارم،..
اما میدونم باید به چیزی ایمان
بیارم،
پس بذار ایمان
بیارم
که فردایی وجود نداره،...




درخت



نازک بودم و شکننده،
لرزان بودم و پر هراس
به دست باد ...
فکر کردم نورخورشید آرامش بخش روح خسته‌ام باشد ... تنم را سوزاند
آب رود
، سیراب کننده روح تشنه‌ام باشد ... تنم را لرزاند
به جان خریدمش ، آخر من درختی بودم...
با دلی‌ پر امید به آینده
،
که پر باری برگ‌هایم سایه بان دلم تنهایم شود...دریغ...
تو تابیدی و سیرابم کردی اما روحم را ندیدی
،
دلم خسته‌ام را ندیدی،
حالا من درختی‌ام پر بار و صبور،
مردمان زیر سایه‌ام نفس تازه میکنند،

اما روحی‌ ندارم ....
روحم را پس بده

تا با سخاوت بیشتری ببخشم آنچه که می بخشم ...

پناهگاه





چند روزی میشد که تو خودش بود، مثل سابق نه میگفت و نه میخندید، همش فکر می‌کردم چی‌ شده تا اینکه دیروز، اون یکی‌ همکارم ازش پرسید بگو که داری صاحب یک بچه جدید میشی‌...
با تعجب نگاهش کردم، اینجوری ادامه داد که خواهر شریک زندگیش ۲ تا بچه داره یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۶ ساله، مادر بچه‌ها از لحاظ فکری مریضه، از خونه اصلا بیرون نمیره، از ظاهر شدن تو جمع پرهیز میکنه، همش فکر می‌کنه چاق یا زشته یا مردم اونو با دست به هم نشون میدان، تا اینکه اینجور تصمیم گرفته شده که این مادر صلاحیت بزرگ کردن این بچه‌ها رو نداره و میخوان از مادر جداشون کنند، گفت: حتی وقتی‌ برای بردن بچه‌ها اومدن رفته طبقه بالا و پائین نیومده، حالا ۲ برادر این خواهر تصمیم گرفتند که هر کدوم یکی‌ از این بچه‌ها رو به فرزندی قبول کنند،همکارم خودش ۲ پسر ۸ و ۶ ساله داره، جالبه که هنوز ازدواج نکرده با پدر بچه‌ها ولی‌ درست مثل یک زن و شوهر زندگی‌ میکنند، خانواده همکارم که شامل پدر و مادرشون هستند هم طبقه بالا زندگی‌ میکنند که کلی‌ کمک حالشون هستند، حالا این تصور میاد تو ذهنمون که چرا؟ چیزی که روزهای اول واسه من هم سوال بود، ولی‌ این ۲ نفر به قدری برای هم احترام قائل هستند و زندگی‌ متعهدی به هم دارند که باور نکردنیه، و حالا دارند یک موجود کوچیک و بی‌ پناه دیگه رو به جمع خودشون اضافه میکنند، میگفت این بچه‌ها تازه یک ساله که شروع کردند به خوردن میوه و سبزیجات، دفعات اول براشون خیلی‌ سخت بده و حالشون رو به هم میزده... پسر ۹ ساله دیابت داره ولی‌ خودش از خودش مراقبت می‌کنه ..... خیلی‌ باهوشه،...میگفت من مطمئنم اگه هم چین اتفاقی‌ واسه بچه برادر یا خواهر من هم می‌افتاد دوست پسرم قبول میکرد که اونا رو به فرزندی قبول کنیم و حالا من همه سعی‌‌ام رو می‌کنم که بهترین‌ها رو داشته باشه و به دانشگاه بره، ...جالب اینه که اصلا دلم خوشی از خونواده مثلا همسرش نداره، و خیلی‌ اذیتشون کردند، اما نهایتا این ۲ راهشون رو جدا کردند، و حالا بچه‌های همکارم پدر بزرگ و مادر بزرگشون (از طرف پدری) رو اصلا ندیده اند...
من که از تنهائی‌ و بیکسی اون ۲ تا بچه بغض داشتم دیدم تو چشم‌های خودش هم اشک جمع شده، مدتی فقط نگاه هم کردیم و هر دو سعی‌ کردیم نذاریم اشک‌ها بریزند،
و من فکر می‌کردم، ما انسان‌ها گاهی‌ اوقات ذهن و روح خودمون رو چنان درگیر مسائل پوچ زندگی‌ می‌کنیم که ارزش‌ها انسانیت‌ها رو فراموش می‌کنیم، در صورتی که دنیا پره از چیزای زیبا، پره از دستأیی که منتظرند دست نوزشگری اونا رو لمس کنه و به سمت خودشون بکشه،...
و به خودم فکر می‌کنم....که چقدر دورم از همه این خوبی‌ ها، و چقدر موند
ه تا به اونجا برسم، و چقدر زمان کوتاهه،...

حیات خلوت




بهار آمد و رفت، ولی‌ در حیات ما بهار نیامد،
درختها شکوفه زدند و برگشان ریخت...
ولی‌ دل‌ تنها‌ی من شکوفه نزد ...
تو را خواستم با تمام خوبی‌ هایت
ولی‌ نیامدی...نگاهم کردی، ولی‌ قدمی‌ برنداشتی،...
من محکوم شدم، محکوم به زمستان سرد...
تنها
در حیات خلوت دلم....








تمام من




باد وزید ...
طوفان گرفت ...
سیل آمد ...
هیچ نگاه نکردم،
دلم قرص بود، روحم سیراب 

درخت‌ها شکستند،
زمین لرزه آمد،
هیچ نگاه نکردم
صبور بودم و بی‌ باک
آوار آمد،
روی سرم خراب شد
هیچ نگاه نکردم
عاشق بودم و پر امید
دلم را میخواهی‌؟ بگیر مال تو !
جسمم را میخواهی‌؟ باشد مال تو !
روحم را میخواهی‌؟ آرزو دارم مال تو باشد 

اما ... اگر تو بخواهی ... ...


روحم ... سیراب است و صبور
بی‌ باک است و عاشق ...
میدانی چرا؟ آخر امید دارد و نور

منشور زندگی‌




آنچنان به آینده میاندیشم و در آن گم شده‌ام که فکر میکنم:
آیا روزی آینده گذشته‌ام میشود؟یا نه، با گذشت زمان همه چیز رنگ میبازد!
عشق ...
عشق رونده ای‌‌ است بدون هیچ توقفی،
و من نزدیک و نزدیک تر میشوم، تا به آ‌ن‌ نقطه نورانی برسم...
بیا تا با خیلات و رویاهای گمشده مان زندگی‌ کنیم،
آخر آنها خورشید شبهای تارند،...اگر نکنیم هرگز معنی‌ و لذت زندگی‌ را نفهمیده ایم
و وقتی‌ زمانی‌ رسید که حس کردیم که به آخر خط رسیده ایم دیگر دلیلی‌ برای گریه نیست...
چون دستی‌ داریم که همیشه برای کمک رسانی آماده است..
و آ‌ن‌، نور همیشگی‌ است ...
___________________________
الهام گرفته از آهنگ منشور زندگی‌: انیگما

هم سفر





 
هم سفر
 
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
 
و چون باد می گذرد
 
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
 
خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی
 
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
 
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
 
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
 
یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را
 
و یک شیوه  نگاه کردن را
 
مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی
 
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
 
و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است
 
عزیز من
 
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
 
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست
 
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
 
من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
 
عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد
 
بگذار درعین وحدت مستقل باشیم
 
بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم
 
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
 
بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم
 
اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند
 
بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل
 
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست
 
سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست
 
بیا بحث کنیم
 
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
 
بیا کلنجار برویم
 
اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
 
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد
نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ  کنیم
 
من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم
 
و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم
 
عزیز من ! بیا متفاوت باشیم

* منتخبی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم - نوشته زنده یاد نادرابراهيمي